نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
کتابخانه فارسی
/
مثنوي معنوي
/
دفتر پنجم از کتاب مولانا قدس الله سره
دفتر پنجم از کتاب مولانا قدس الله سره
سر آغاز
تفسير خذ اربعة من الطير فصرهن اليک
در سبب ورود اين حديث مصطفي صلوات الله عليه که الکافر ياکل في سبعة امعاء و المؤمن ياکل في معا واحد
در حجره گشادن مصطفي عليه السلام بر مهمان و خود را پنهان کردن تا او خيال گشاينده را نبيند و خجل شود و گستاخ بيرون رود
سبب رجوع کردن آن مهمان به خانه مصطفي عليه السلام در آن ساعت که مصطفي نهالين ملوث او را به دست خود مي شست و خجل شدن او و جامه چاک کردن و نوحه او بر خود و بر سعادت خود
نواختن مصطفي عليه السلام آن عرب مهمان را و تسکين دادن او را از اضطراب و گريه و نوحه کي بر خود مي کرد در خجالت و ندامت و آتش نوميدي
بيان آنک نماز و روزه و همه چيزهاي بروني گواهيهاست بر نور اندروني
پاک کردن آب همه پليديها را و باز پاک کردن خداي تعالي آب را از پليدي لاجرم قدوس آمد حق تعالي
استعانت آب از حق جل جلاله بعد از تيره شدن
گواهي فعل و قول بيروني بر ضمير و نور اندروني
در بيان آنک نور خود از اندرون شخص منور بي آنک فعلي و قولي بيان کند گواهي دهد بر نور وي در بيان آنک آن نور خود را از اندرون سر عارف ظاهر کند بر خلقان بي فعل عارف و بي قول عارف افزون از آنک به قول و فعل او ظاهر شود چنانک آفتاب بلند شود بانگ خروس و اعلام مؤذن و علامات ديگر حاجت نيايد
عرضه کردن مصطفي عليه السلام شهادت را بر مهمان خويش
بيان آنک نور که غذاي جانست غذاي جسم اوليا مي شود تا او هم يار مي شود روح را کي اسلم شيطاني علي يدي
انکار اهل تن غذاي روح را و لرزيدن ايشان بر غذاي خسيس
مناجات
تمثيل لوح محفوظ و ادراک عقل هر کسي از آن لوح آنک امر و قسمت و مقدور هر روزه ويست هم چون ادراک جبرئيل عليه السلام هر روزي از لوح اعظم عقل مثال جبرئيلست و نظر او به تفکر به سوي غيبي که معهود اوست در تفکر و انديشه کيفيت معاش و بيرون شو کارهاي هر روزينه مانند نظر جبرئيلست در لوح و فهم کردن او از لوح
تمثيل روشهاي مختلف و همتهاي گوناگون به اختلاف تحري متحريان در وقت نماز قبله را در وقت تاريکي و تحري غواصان در قعر بحر
تفسير يا حسرة علي العباد
سبب آنک فرجي را نام فرجي نهادند از اول
صفت طاوس و طبع او و سبب کشتن ابراهيم عليه السلام او را
در بيان آنک لطف حق را همه کس داند و قهر حق را همه کس داند و همه از قهر حق گريزانند و به لطف حق در آويزان اما حق تعالي قهرها را در لطف پنهان کرد و لطفها را در قهر پنهان کرد نعل بازگونه و تلبيس و مکرالله بود تا اهل تميز و ينظر به نور الله از حالي بينان و ظاهربينان جدا شوند کي ليبلوکم ايکم احسن عملا
تفاوت عقول در اصل فطرت خلاف معتزله کي ايشان گويند در اصل عقول جز وي برابرند اين افزوني و تفاوت از تعلم است و رياضت و تجربه
حکايت آن اعرابي کي سگ او از گرسنگي مي مرد و انبان او پر نان و بر سگ نوحه مي کرد و شعر مي گفت و مي گريست و سر و رو مي زد و دريغش مي آمد لقمه اي از انبان به سگ دادن
در بيان آنک هيچ چشم بدي آدمي را چنان مهلک نيست کي چشم پسند خويشتن مگر کي چشم او مبدل شده باشد به نور حق که بي يسمع و بي يبصر و خويشتن او بي خويشتن شده
تفسير و ان يکاد الذين کفروا ليزلقونک بابصارهم الايه
قصه آن حکيم کي ديد طاوسي را کي پر زيباي خود را مي کند به منقار و مي انداخت و تن خود را کل و زشت مي کرد از تعجب پرسيد کي دريغت نمي آيد گفت مي آيد اما پيش من جان از پر عزيزتر است و اين پر عدوي جان منست
در بيان آنک صفا و سادگي نفس مطمئنه از فکرتها مشوش شود چنانک بر روي آينه چيزي نويسي يا نقش کني اگر چه پاک کني داغي بماند و نقصاني
در بيان قول رسول عليه السلام لا رهبانية في الاسلام
در بيان آنک ثواب عمل عاشق از حق هم حق است
در تفسير قول رسول عليه السلام ما مات من مات الا و تمني ان يموت قبل ما مات ان کان برا ليکون الي وصول البر اعجل و ان کان فاجرا ليقل فجوره
در بيان آنک عقل و روح در آب و گل محبوس اند هم چون هاروت و ماروت در چاه بابل
جواب گفتن طاوس آن سايل را
بيان آنک هنرها و زيرکيها و مال دنيا هم چون پرهاي طاوس عدو جانست
در صفت آن بي خودان کي از شر خود و هنر خود آمن شده اند کي فاني اند در بقاي حق هم چون ستارگان کي فاني اند روز در آفتاب و فاني را خوف آفت و خطر نباشد
در بيان آنک ما سوي الله هر چيزي آکل و ماکولست هم چون آن مرغي کي قصد صيد ملخ مي کرد و به صيد ملخ مشغول مي بود و غافل بود از باز گرسنه کي از پس قفاي او قصد صيد او داشت اکنون اي آدمي صياد آکل از صياد و آکل خود آمن مباش اگر چه نمي بينيش به نظر چشم به نظر دليل و عبرتش مي بين تا چشم نيز باز شدن
صفت کشتن خليل عليه السلام زاغ را کي آن اشارت به قمع کدام صفت بود از صفات مذمومه مهلکه در مريد
مناجات
قال النبي عليه السلام ارحموا ثلاثا عزيز قوم ذل و غني قوم افتقر و عالما يلعب به الجهال
قصه محبوس شدن آن آهوبچه در آخر خران و طعنه آن خران ببر آن غريب گاه به جنگ و گاه به تسخر و مبتلي گشتن او به کاه خشک کي غذاي او نيست و اين صفت بنده خاص خداست ميان اهل دنيا و اهل هوا و شهوت کي الاسلام بدا غريبا و سيعود غريبا فطوبي للغرباء صدق رسول الله
حکايت محمد خوارزمشاه کي شهر سبزوار کي همه رافضي باشند به جنگ بگرفت اما جان خواستند گفت آنگه امان دهم کي ازين شهر پيش من به هديه ابوبکر نامي بياريد
بقيه قصه آهو و آخر خران
تفسير اني اري سبع بقرات سمان ياکلهن سبع عجاف آن گاوان لاغر را خدا به صفت شيران گرسنه آفريده بود تا آن هفت گاو فربه را به اشتها مي خوردند اگر چه آن خيالات صور گاوان در آينه خواب نمودند تو معني بگير
بيان آنک کشتن خليل عليه السلام خروس را اشارت به قمع و قهر کدام صفت بود از صفات مذمومات مهلکان در باطن مريد
تفسير خلقنا الانسان في احسن تقويم ثم رددناه اسفل سافلين و تفسير و من نعمره ننکسه في الخلق
تفسير اسفل سافلين الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات فلهم اجر غير ممنون
مثال عالم هست نيست نما و عالم نيست هست نما
در تفسير قول مصطفي عليه السلام لا بد من قرين يدفن معک و هو حي و تدفن معه و انت ميت ان کان کريما اکرمک و ان کان لئيما اسلمک و ذلک القرين عملک فاصلحه ما استطعت صدق رسول الله
تفسير و هو معکم
در تفسير قول مصطفي عليه السلام من جعل الهموم هما واحدا کفاه الله سائر همومه و من تفرقت به الهموم لا يبالي الله في اي واد اهلکه
در معني اين بيت «گر راه روي راه برت بگشايند ور نيست شوي بهستيت بگرايند»
قصه آن شخص کي دعوي پيغامبري مي کرد گفتندش چه خورده اي کي گيج شده اي و ياوه مي گويي گفت اگر چيزي يافتمي کي خوردمي نه گيج شدمي و نه ياوه گفتمي کي هر سخن نيک کي با غير اهلش گويند ياوه گفته باشند اگر چه در آن ياوه گفتن مامورند
سبب عداوت عام و بيگانه زيستن ايشان به اولياء خدا کي بحقشان مي خوانند و با آب حيات ابدي
در بيان آنک مرد بدکار چون متمکن شود در بدکاري و اثر دولت نيکوکاران ببيند شيطان شود و مانع خير گردد از حسد هم چون شيطان کي خرمن سوخته همه را خرمن سوخته خواهد ارايت الذي ينهي عبدا اذا صلي
مناجات
پرسيدن آن پادشاه از آن مدعي نبوت کي آنک رسول راستين باشد و ثابت شود با او چه باشد کي کسي را بخشد يا به صحبت و خدمت او چه بخشش يابند غير نصيحت به زبان کي مي گويد
داستان آن عاشق کي با معشوق خود برمي شمرد خدمتها و وفاهاي خود را و شبهاي دراز تتجافي جنوبهم عن المضاجع را و بي نوايي و جگر تشنگي روزهاي دراز را و مي گفت کي من جزين خدمت نمي دانم اگر خدمت ديگر هست مرا ارشاد کن کي هر چه فرمايي منقادم اگر در آتش رفتن است چون خليل عليه السلام و اگر در دهان نهنگ دريا فتادنست چون يونس عليه السلام و اگر هفتاد بار کشته شدن است چون جرجيس عليه السلام و اگر از گريه نابينا شدن است چون شعيب عليه السلام و وفا و جانبازي انبيا را عليهم السلام شمار نيست و جواب گفتن معشوق او را
يکي پرسيد از عالمي عارفي کي اگر در نماز کسي بگريد به آواز و آه کند و نوحه کند نمازش باطل شود جواب گفت کي نام آن آب ديده است تا آن گرينده چه ديده است اگر شوق خدا ديده است و مي گريد يا پشيماني گناهي نمازش تباه نشود بلک کمال گيرد کي لا صلوة الا بحضور القلب و اگر او رنجوري تن يا فراق فرزند ديده است نمازش تباه شود کي اصل نماز ترک تن است و ترک فرزند ابراهيم وار کي فرزند را قربان مي کرد از بهر تکميل نماز و تن را به آتش نمرود مي سپرد و امر آمد مصطفي را عليه السلام بدين خصال کي فاتبع ملة ابراهيم لقد کانت لکم اسوة حسنة في ابراهيم
مريدي در آمد به خدمت شيخ و ازين شيخ پير سن نمي خواهم بلک پيرعقل و معرفت و اگر چه عيسيست عليه السلام در گهواره و يحيي است عليه السلام در مکتب کودکان مريدي شيخ را گريان ديد او نيز موافقت کرد و گريست چون فارغ شد و به در آمد مريدي ديگر کي از حال شيخ واقف تر بود از سر غيرت در عقب او تيز بيرون آمد گفتش اي برادر من ترا گفته باشم الله الله تا نينديشي و نگويي کي شيخ مي گريست و من نيز مي گريستم کي سي سال رياضت بي ريا بايد کرد و از عقبات و درياهاي پر نهنگ و کوههاي بلند پر شير و پلنگ مي بايد گذشت تا بدان گريه شيخ رسي يا نرسي اگر رسي شکر زويت لي الارض گويي بسيار
داستان آن کنيزک کي با خر خاتون شهوت مي راند و او را چون بز و خرس آموخته بود شهوت راندن آدميانه و کدويي در قضيب خر مي کرد تا از اندازه نگذرد خاتون بر آن وقوف يافت لکن دقيقه کدو را نديد کنيزک را ببهانه براه کرد جاي دور و با خر جمع شد بي کدو و هلاک شد بفضيحت کنيزک بيگاه باز آمد و نوحه کرد که اي جانم و اي چشم روشنم کير ديدي کدو نديدي ذکر ديدي آن دگر نديدي کل ناقص ملعون يعني کل نظر و فهم ناقص ملعون و اگر نه ناقصان ظاهر جسم مرحوم اند ملعون نه اند بر خوان ليس علي الاعمي حرج نفي حرج کرد و نفي لعنت و نفي عتاب و غضب
تمثيل تلقين شيخ مريدان را و پيغامبر امت را کي ايشان طاقت تلقين حق ندارند و با حق الف ندارند چنانک طوطي با صورت آدمي الف ندارد کي ازو تلقين تواند گرفت حق تعالي شيخ را چون آيينه اي پيش مريد هم چو طوطي دارد و از پس آينه تلقين مي کند لا تحرک به لسانک ان هو الا وحي يوحي اينست ابتداي مسئله بي منتهي چنانک منقار جنبانيدن طوطي اندرون آينه کي خيالش مي خواني بي اختيار و تصرف اوست عکس خواندن طوطي بروني کي متعلمست نه عکس آن معلم کي پس آينه است و ليکن خواندن طوطي بروني تصرف آن معلم است پس اين مثال آمد نه مثل
صاحب دلي ديد سگ حامله در شکم آن سگ بچگان بانگ مي کردند در تعجب ماند کي حکمت بانگ سگ پاسبانيست بانگ در اندرون شکم مادر پاسباني نيست و نيز بانگ جهت ياري خواستن و شير خواستن باشد و غيره و آنجا هيچ اين فايده ها نيست چون به خويش آمد با حضرت مناجات کرد و ما يعلم تاويله الا الله جواب آمد کي آن صورت حال قوميست از حجاب بيرون نيامده و چشم دل باز ناشده دعوي بصيرت کنند و مقالات گويند از آن ني ايشان را قوتي و ياريي رسد و نه مستمعان را هدايتي و رشدي
قصه اهل ضروان و حسد ايشان بر درويشان کي پدر ما از سليمي اغلب دخل باغ را به مسکينان مي داد چون انگور بودي عشر دادي و چون مويز و دوشاب شدي عشر دادي و چون حلوا و پالوده کردي عشر دادي و از قصيل عشر دادي و چون در خرمن مي کوفتي از کفه آميخته عشر دادي و چون گندم از کاه جدا شدي عشر دادي و چون آرد کردي عشر دادي و چون خمير کردي عشر دادي و چون نان کردي عشر دادي لاجرم حق تعالي در آن باغ و کشت برکتي نهاده بود کي همه اصحاب باغها محتاج او بدندي هم به ميوه و هم به سيم و او محتاج هيچ کس ني ازيشان فرزندانشان خرج عشر مي ديدند منکر و آن برکت را نمي ديدند هم چون آن زن بدبخت که کدو را نديد و خر را ديد
بيان آنک عطاي حق و قدرت موقوف قابليت نيست هم چون داد خلقان کي آن را قابليت بايد زيرا عطا قديم است و قابليت حادث عطا صفت حق است و قابليت صفت مخلوق و قديم موقوف حادث نباشد و اگر نه حدوث محال باشد
در ابتداي خلقت جسم آدم عليه السلام کي جبرئيل عليه السلام را اشارت کرد کي برو از زمين مشتي خاک برگير و به روايتي از هر نواحي مشت مشت بر گير
فرستادن ميکائيل را عليه السلام به قبض حفنه اي خاک از زمين جهت ترکيب ترتيب جسم مبارک ابوالبشر خليفة الحق مسجود الملک و معلمهم آدم عليه السلام
قصه قوم يونس عليه السلام بيان و برهان آنست کي تضرع و زاري دافع بلاي آسمانيست و حق تعالي فاعل مختارست پس تضرع و تعظيم پيش او مفيد باشد و فلاسفه گويند فاعل به طبع است و بعلت نه مختار پر تضرع طبع را نگرداند
فرستادن اسرافيل را عليه السلام به خاک کي حفنه اي بر گير از خاک بهر ترکيب جسم آدم عليه السلام
فرستادن عزرائيل ملک العزم و الحزم را عليه السلام ببر گرفتن حفنه اي خاک تا شود جسم آدم چالاک عيله السلام و الصلوة
بيان آنک مخلوقي کر ترا ازو ظلمي رسد به حقيقت او هم چون آلتيست عارف آن بود کي بحق رجوع کند نه به آلت و اگر به آلت رجوع کند به ظاهر نه از جهل کند بلک براي مصلحتي چنانک ابايزيد قدس الله سره گفت کي چندين سالست کي من با مخلوق سخن نگفته ام و از مخلوق سخن نشنيده ام وليکن خلق چنين پندارند کي با ايشان سخن مي گويم و ازيشان مي شنوم زيرا ايشان مخاطب اکبر را نمي بينند کي ايشان چون صدااند او را نسبت به حال من التفات مستمع عاقل به صدا نباشد چنانک مثل است معروف قال الجدار للوتد لم تشقني قال الوتد انظر الي من يدقني
جواب آمدن کي آنک نظر او بر اسباب و مرض و زخم تيغ نيايد بر کار تو عزرائيل هم نيايد کي تو هم سببي اگر چه مخفي تري از آن سببها و بود کي بر آن رنجور مخفي نباشد کي و هو اقرب اليه منکم و لکن لا تبصرون
در بيان وخامت چرب و شيرين دنيا و مانع شدن او از طعام الله چنانک فرمود الجوع طعام الله يحيي به ابدان الصديقين اي في الجوع طعام الله و قوله ابيت عند ربي يطعمني و يسقيني و قوله يرزقون فرحين
جواب آن مغفل کي گفته است کي خوش بودي اين جهان اگر مرگ نبودي وخوش بودي ملک دنيا اگر زوالش نبودي و علي هذه الوتيرة من الفشارات
فيما يرجي من رحمة الله تعالي معطي النعم قبل استحقاقها و هو الذي ينزل الغيث من بعد ما قنطوا و رب بعد يورث قربا و رب معصية ميمونة و رب سعادة تاتي من حيث يرجي النقم ليعلم ان الله يبدل سيئاتهم حسنات
قصه اياز و حجره داشتن او جهت چارق و پوستين و گمان آمدن خواجه تاشانس را کي او را در آن حجره دفينه است به سبب محکمي در و گراني قفل
بيان آنک آنچ بيان کرده مي شود صورت قصه است وانگه آن صورتيست کي در خورد اين صورت گيرانست و درخورد آينه تصوير ايشان و از قدوسيتي کي حقيقت اين قصه راست نطق را ازين تنزيل شرم مي آيد و از خجالت سر و ريش و قلم گم مي کند و العاقل يکفيه الاشاره
حکمت نظر کردن در چارق و پوستين کي فلينظر الانسان مم خلق
خلق الجان من مارج من نار و قوله تعالي في حق ابليس انه کان من الجن ففسق
در معني اين کي ارنا الاشياء کما هي و معني اين کي لو کشف الغطاء ما از ددت يقينا و قوله در هر که تو از ديده بد مي نگري از چنبره وجود خود مي نگري پايه کژ کژ افکند سايه
بيان اتحاد عاشق و معشوق از روي حقيقت اگر چه متضادند از روي آنک نياز ضد بي نيازيست چنان که آينه بي صورتست و ساده است و بي صورتي ضد صورتست ولکن ميان ايشان اتحاديست در حقيقت کي شرح آن درازست و العاقل يکفيه الاشاره
معشوقي از عاشق پرسيد کي خود را دوست تر داري يا مرا گفت من از خود مرده ام و به تو زنده ام از خود و از صفات خود نيست شده ام و به تو هست شده ام علم خود را فراموش کرده ام و از علم تو عالم شده ام قدرت خود را از ياد داده ام و از قدرت تو قادر شده ام اگر خود را دوست دارم ترا دوست داشته باشم و اگر ترا دوست دارم خود را دوست داشته باشم هر که را آينه يقين باشد گرچه خود بين خداي بين باشد اخرج به صفاتي الي خلقي من رآک رآني و من قصدک قصدني و علي هذا
آمدن آن امير نمام با سرهنگان نيم شب بگشادن آن حجره اياز و پوستين و چارق ديدن آويخته و گمان بردن کي آن مکرست و روپوش و خانه را حفره کردن بهر گوشه اي کي گمان آمد چاه کنان آوردن و ديوارها را سوراخ کردن و چيزي نايافتن و خجل و نوميد شدن چنانک بدگمانان و خيال انديشان در کار انبيا و اوليا کي مي گفتند کي ساحرند و خويشتن ساخته اند و تصدر مي جويند بعد از تفحص خجل شوند و سود ندارد
بازگشتن نمامان از حجره اياز به سوي شاه توبره تهي و خجل هم چون بدگمانان در حق انبيا عليهم السلام بر وقت ظهور برائت و پاکي ايشان کي يوم تبيض وجوه و تسود وجوه و قوله تري الذين کذبوا علي الله وجوههم مسودة
حواله کردن پادشاه قبول و توبه نمامان و حجره گشايان و سزا دادن ايشان با اياز کي يعني اين جنايت بر عرض او رفته است
فرمودن شاه اياز را کي اختيار کن از عفو و مکافات کي از عدل و لطف هر چه کني اينجا صوابست و در هر يکي مصلحتهاست کي در عدل هزار لطف هست درج و لکم في القصاص حيوة آنکس کي کراهت مي دارد قصاص را درين يک حيات قاتل نظر مي کند و در صد هزار حيات کي معصوم و محقون خواهند شدن در حصن بيم سياست نمي نگرد
تعجيل فرمودن پادشاه اياز را کي زود اين حکم را به فيصل رسان و منتظر مدار و ايام بيننا مگو کي الانتظار موت الاحمر و جواب گفتن اياز شاه را
حکايت در تقرير اين سخن کي چندين گاه گفت ذکر را آزموديم مدتي صبر و خاموشي را بيازماييم
در بيان کسي کي سخني گويد کي حال او مناسب آن سخن و آن دعوي نباشد چنان که کفره و لئن سالتهم من خلق السموات والارض ليقولن الله خدمت بت سنگين کردن و جان و زر فداي او کردن چه مناسب باشد با جاني کي داند کي خالق سموات و ارض و خلايق الهيست سميعي بصيري حاضري مراقبي مستولي غيوري الي آخره
حکايت در بيان توبه نصوح کي چنانک شير از پستان بيرون آيد باز در پستان نرود آنک توبه نصوحي کرد هرگز از آن گناه ياد نکند به طريق رغبت بلک هر دم نفرتش افزون باشد و آن نفرت دليل آن بود کي لذت قبول يافت آن شهوت اول بي لذت شد اين به جاي آن نشست نبرد عشق را جز عشق ديگر چرا ياري نجويي زو نکوتر وانک دلش باز بدان گناه رغبت مي کند علامت آنست کي لذت قبول نيافته است و لذت قبول به جاي آن لذت گناه ننشسته است سنيسره لليسري نشده است لذت و نيسره للعسري باقيست بر وي
در بيان آنک دعاي عارف واصل و درخواست او از حق هم چو درخواست حقست از خويشتن کي کنت له سمعا و بصرا و لسانا و يدا و قوله و ما رميت اذ رميت و لکن الله رمي و آيات و اخبار و آثار درين بسيارست و شرح سبب ساختن حق تا مجرم را گوش گرفته بتوبه نصوح آورد
نوبت جستن رسيدن به نصوح و آواز آمدن که همه را جستيم نصوح را بجوييد و بيهوش شدن نصوح از آن هيبت و گشاده شدن کار بعد از نهايت بستگي کماکان يقول رسول الله صلي الله عليه و سلم اذا اصابه مرض او هم اشتدي ازمة تنفرجي
يافته شدن گوهر و حلالي خواستن حاجبکان و کنيزکان شاه زاده از نصوح
باز خواندن شه زاده نصوح را از بهر دلاکي بعد از استحکام توبه و قبول توبه و بهانه کردن او و دفع گفتن
حکايت در بيان آنک کسي توبه کند و پشيمان شود و باز آن پشيمانيها را فراموش کند و آزموده را باز آزمايد در خسارت ابد افتد چون توبه او را ثباتي و قوتي و حلاوتي و قبولي مدد نرسد چون درخت بي بيخ هر روز زردتر و خشک تر نعوذ بالله
تشبيه کردن قطب کي عارف واصلست در اجري دادن خلق از قوت مغفرت و رحمت بر مراتبي کي حقش الهام دهد و تمثيل بشير که دد اجري خوار و باقي خوار ويند بر مراتب قرب ايشان بشير نه قرب مکاني بلک قرب صفتي و تفاصيل اين بسيارست والله الهادي
حکايت ديدن خر هيزم فروش با نوايي اسپان تازي را بر آخر خاص و تمنا بردن آن دولت را در موعظه آنک تمنا نبايد بردن الا مغفرت و عنايت و هدايت کي اگر در صد لون رنجي چون لذت مغفرت بود همه شيرين شود باقي هر دولتي کي آن را ناآزموده تمني مي بري با آن رنجي قرينست کي آن را نمي بيني چنانک از هر دامي دانه پيدا بود و فخ پنهان تو درين يک دام مانده اي تمني مي بري کي کاشکي با آن دانه ها رفتمي پنداري کي آن دانه ها بي دامست
ناپسنديدن روباه گفتن خر را کي من راضيم به قسمت
جواب گفتن خر روباه را
جواب گفتن روبه خر را
جواب گفتن خر روباه را
در تقرير معني توکل حکايت آن زاهد کي توکل را امتحان مي کرد از ميان اسباب و شهر برون آمد و از قوارع و ره گذر خلق دور شد و ببن کوهي مهجوري مفقودي در غايت گرسنگي سر بر سر سنگي نهاد و خفت و با خود گفت توکل کردم بر سبب سازي و رزاقي تو و از اسباب منقطع شدم تا ببينم سببيت توکل را
جواب دادن روبه خر را و تحريض کردن او خر را بر کسب
جواب گفتن خر روباه را کي توکل بهترين کسبهاست کي هر کسبي محتاجست به توکل کي اي خدا اين کار مرا راست آر و دعا متضمن توکلست و توکل کسبي است کي به هيچ کسبي ديگر محتاج نيست الي آخره
مثل آوردن اشتر در بيان آنک در مخبر دولتي فر و اثر آن چون نبيني جاي متهم داشتن باشد کي او مقلدست در آن
فرق ميان دعوت شيخ کامل واصل و ميان سخن ناقصان فاضل فضل تحصيلي بر بسته
حکايت آن مخنث و پرسيدن لوطي ازو در حالت لواطه کي اين خنجر از بهر چيست گفت از براي آنک هر کي با من بد انديشد اشکمش بشکافم لوطي بر سر او آمد شد مي کرد و مي گفت الحمدلله کي من بد نمي انديشم با تو «بيت من بيت نيست اقليمست هزل من هزل نيست تعليمست » ان الله يستحيي ان يضرب مثلا ما بعوضة فما فوقها اي فما فوقها في تغيير النفوس بالانکار ان ما ذا ا راد الله بهذا مثلا و آنگه جواب مي فرمايد کي اين خواستم يضل به کثيرا و يهدي به کثيرا کي هر فتنه اي هم چون ميزانست بسياران ازو سرخ رو شوند و بسياران بي مراد شوند و لو تاملت فيه قليلا وجدت من نتايجه الشريفة کثيرا
غالب شدن حيله روباه بر استعصام و تعفف خر و کشيدن روبه خر را سوي شير به بيشه
حکايت آن شخص کي از ترس خويشتن را در خانه اي انداخت رخها زرد چون زعفران لبها کبود چون نيل دست لرزان چون برگ درخت خداوند خانه پرسيد کي خيرست چه واقعه است گفت بيرون خر مي گيرند به سخره گفت مبارک خر مي گيرند تو خر نيستي چه مي ترسي گفت خر به جد مي گيرند تمييز برخاسته است امروز ترسم کي مرا خر گيرند
بردن روبه خر را پيش شير و جستن خر از شير و عتاب کردن روباه با شير کي هنوز خر دور بود تعجيل کردي و عذر گفتن شير و لابه کردن روبه را شير کي برو بار دگرش به فريب
در بيان آنک نقض عهد و توبه موجب بلا بود بلک موجب مسخ است چنانک در حق اصحاب سبت و در حق اصحاب مايده عيسي و جعل منهم القردة و الخنازير و اندرين امت مسخ دل باشد و به قيامت تن را صورت دل دهند نعوذ بالله
دوم بار آمدن روبه بر اين خر گريخته تا باز بفريبدش
جواب گفتن خر روباه را
جواب گفتن روبه خر را
حکايت شيخ محمد سررزي غزنوي قدس الله سره
آمدن شيخ بعد از چندين سال از بيابان به شهر غزنين و زنبيل گردانيدن به اشارت غيبي و تفرقه کردن آنچ جمع آيد بر فقرا هر که را جان عز لبيکست نامه بر نامه پيک بر پيکست چنانک روزن خانه باز باشد آفتاب و ماهتاب و باران و نامه و غيره منقطع نباشد
در معني لولاک لما خلقت الافلاک
رفتن اين شيخ در خانه اميري بهر کديه روزي چهار بار به زنبيل به اشارت غيب و عتاب کردن امير او را بدان وقاحت و عذر گفتن او امير را
گريان شدن امير از نصيحت شيخ و عکس صدق او و ايثار کردن مخزن بعد از آن گستاخي و استعصام شيخ و قبول ناکردن و گفتن کي من بي اشارت نيارم تصرفي کردن
اشارت آمدن از غيب به شيخ کي اين دو سال به فرمان ما بستدي و بدادي بعد ازين بده و مستان دست در زير حصير مي کن کي آن را چون انبان بوهريره کرديم در حق تو هر چه خواهي بيابي تا يقين شود عالميان را کي وراي اين عالميست کي خاک به کف گيري زر شود مرده درو آيد زنده شود نحس اکبر در وي آيد سعد اکبر شود کفر درو آيد ايمان گردد زهر درو آيد ترياق شود نه داخل اين عالمست و نه خارج اين عالم نه تحت و نه فوق نه متصل نه منفصل بي چون و بي چگونه هر دم ازو هزاران اثر و نمونه ظاهر مي شود چنانک صنعت دست با صورت دست و غمزه چشم با صورت چشم و فصاحت زبان با صورت زبان نه داخلست و نه خارج او نه متصل و نه منفصل والعاقل تکفيه الاشارة
دانستن شيخ ضمير سايل را بي گفتن و دانستن قدر وام وام داران بي گفتن کي نشان آن باشد کي اخرج به صفاتي الي خلقي
سبب دانستن ضميرهاي خلق
غالب شدن مکر روبه بر استعصام خر
در بيان فضيلت احتما و جوع
مثل
حکايت مريدي کي شيخ از حرص و ضمير او واقف شد او را نصيحت کرد به زبان و در ضمن نصيحت قوت توکل بخشيدش به امر حق
حکايت آن گاو کي تنها در جزيره ايست بزرگ حق تعالي آن جزيره بزرگ را پر کند از نبات و رياحين کي علف گاو باشد تا به شب آن گاو همه را بخورد و فربه شود چون کوه پاره اي چون شب شود خوابش نبرد از غصه و خوف کي همه صحرا را چريدم فردا چه خورم تا ازين غصه لاغر شود هم چون خلال روز برخيزد همه صحرا را سبزتر و انبوه تر بيند از دي باز بخورد و فربه شود باز شبش همان غم بگيرد سالهاست کي او هم چنين مي بيند و اعتماد نمي کند
صيد کردن شير آن خر را و تشنه شدن شير از کوشش رفت به چشمه تا آب خورد تا باز آمدن شير جگربند و دل و گرده را روباه خورده بود کي لطيفترست شير طلب کرد دل و جگر نيافت از روبه پرسيد کي کو دل و جگر روبه گفت اگر او را دل و جگر بودي آنچنان سياستي ديده بود آن روز و به هزار حيله جان برده کي بر تو باز آمدي لوکنا نسمع او نعقل ماکنا في اصحاب السعير
حکايت آن راهب که روز با چراغ مي گشت در ميان بازار از سر حالتي کي او را بود
دعوت کردن مسلمان مغ را
مثل شيطان بر در رحمان
جواب گفتن مؤمن سني کافر جبري را و در اثبات اختيار بنده دليل گفتن سنت راهي باشد کوفته اقدام انبيا عليهم السلام بر يمين آن راه بيابان جبر کي خود را اختيار نبيند و امر و نهي را منکر شود و تاويل کند و از منکر شدن امر و نهي لازم آيد انکار بهشت کي جزاي مطيعان امرست و دوزخ جزاي مخالفان امر و ديگر نگويم بچه انجامد کي العاقل تکفيه الاشاره و بر يسار آن راه بيابان قدرست کي قدرت خالق را مغلوب قدرت خلق داند و از آن آن فسادها زايد کي آن مغ جبري بر مي شمرد
درک وجداني چون اختيار و اضطرار و خشم و اصطبار و سيري و ناهار به جاي حس است کي زرد از سرخ بداند و فرق کند و خرد از بزرگ و طلخ از شيرين و مشک از سرگين و درشت از نرم به حس مس و گرم از سرد و سوزان از شير گرم و تر از خشک و مس ديوار از مس درخت پس منکر وجداني منکر حس باشد و زياده که وجداني از حس ظاهرترست زيرا حس را توان بستن و منع کردن از احساس و بستن راه و مدخل وجدانيات را ممکن نيست و العاقل تکفيه الاشارة
حکايت هم در بيان تقرير اختيار خلق و بيان آنک تقدير و قضا سلب کننده اختيار نيست
حکايت هم در جواب جبري و اثبات اختيار و صحت امر و نهي و بيان آنک عذر جبري در هيچ ملتي و در هيچ ديني مقبول نيست و موجب خلاص نيست از سزاي آن کار کي کرده است چنانک خلاص نيافت ابليس جبري بدان کي گفت بما اغويتني والقليل يدل علي الکثير
معني ما شاء الله کان يعني خواست خواست او و رضا رضاي او جوييد از خشم ديگران و رد ديگران دلتنگ مباشيد آن کان اگر چه لفظ ماضيست ليکن در فعل خدا ماضي و مستقبل نباشد کي ليس عند الله صباح و لا مساء
و هم چنين قد جف القلم يعني جف القلم و کتب لا يستوي الطاعة والمعصية لا يستوي الامانة و السرقة جف القلم ان لا يستوي الشکر و الکفران جف القلم ان الله لا يضيع اجر المحسنين
حکايت آن درويش کي در هري غلامان آراسته عميد خراسان را ديد و بر اسبان تازي و قباهاي زربفت و کلاهاي مغرق و غير آن پرسيد کي اينها کدام اميرانند و چه شاهانند گفت او را کي اينها اميران نيستند اينها غلامان عميد خراسانند روي به آسمان کرد کي اي خدا غلام پروردن از عميد بياموز آنجا مستوفي را عميد گويند
باز جواب گفتن آن کافر جبري آن سني را کي باسلامش دعوت مي کرد و به ترک اعتقاد جبرش دعوت مي کرد و دراز شدن مناظره از طرفين کي ماده اشکال و جواب را نبرد الا عشق حقيقي کي او را پرواي آن نماند و ذلک فضل الله يؤتيه من يشاء
پرسيدن پادشاه قاصدا اياز را کي چندين غم و شادي با چارق و پوستين کي جمادست مي گويي تا اياز را در سخن آورد
گفتن خويشاوندان مجنون را کي حسن ليلي باندازه ايست چندان نيست ازو نغزتر در شهر ما بسيارست يکي و دو و ده بر تو عرضه کنيم اختيار کن ما را و خود را وا رهان و جواب گفتن مجنون ايشان را
حکايت جوحي کي چادر پوشيد و در وعظ ميان زنان نشست و حرکتي کرد زني او را بشناخت کي مردست نعره اي زد
فرمودن شاه به اياز بار دگر کي شرح چارق و پوستين آشکارا بگو تا خواجه تاشانت از آن اشارت پند گيرد کي الدين النصيحة و موعظه يابند
حکايت کافري کي گفتندش در عهد ابا يزيد کي مسلمان شو و جواب گفتن او ايشان را
حکايت آن مؤذن زشت آواز کي در کافرستان بانگ نماز داد و مرد کافري او را هديه داد
حکايت آن زن کي گفت شوهر را کي گوشت را گربه خورد شوهر گربه را به ترازو بر کشيد گربه نيم من برآمد گفت اي زن گوشت نيم من بود و افزون اگر اين گوشتست گربه کو و اگر اين گربه است گوشت کو
حکايت آن امير کي غلام را گفت کي مي بيار غلام رفت و سبوي مي آورد در راه زاهدي بود امر معروف کرد زد سنگي و سبو را بشکست امير بشنيد و قصد گوشمال زاهد کرد و اين قصد در عهد دين عيسي بود عليه السلام کي هنوز مي حرام نشده بود وليکن زاهد تقزيزي مي کرد و از تنعم منع مي کرد
حکايت ضياء دلق کي سخت دراز بود و برادرش شيخ اسلام تاج بلخ به غايت کوتاه بالا بود و اين شيخ اسلام از برادرش ضيا ننگ داشتي ضيا در آمد به درس او و همه صدور بلخ حاضر به درس او ضيا خدمتي کرد و بگذشت شيخ اسلام او را نيم قيامي کرد سرسري گفت آري سخت درازي پاره اي در دزد
رفتن امير خشم آلود براي گوشمال زاهد
حکايت مات کردن دلقک سيد شاه ترمد را
قصد انداختن مصطفي عليه السلام خود را از کوه حري از وحشت دير نمودن جبرئيل عليه السلام خود را به وي و پيدا شدن جبرئيل به وي کي مينداز کي ترا دولتها در پيش است
جواب گفتن امير مر آن شفيعان را و همسايگان زاهد را کي گستاخي چرا کرد و سبوي ما را چرا شکست من درين باب شفاعت قبول نخواهم کرد کي سوگند خورده ام کي سزاي او را بدهم
دو بار دست و پاي امير را بوسيدن و لابه کردن شفيعان و همسايگان زاهد
باز جواب گفتن آن امير ايشان را
تفسير اين آيت که و ان الدار الاخرة لهي الحيوان لوکانوا يعلمون کي در و ديوار و عرصه آن عالم و آب و کوزه و ميوه و درخت همه زنده اند و سخن گوي و سخن شنو و جهت آن فرمود مصطفي عليه السلام کي الدنيا جيفه و طلابها کلاب و اگر آخرت را حيات نبودي آخرت هم جيفه بودي جيفه را براي مردگيش جيفه گويند نه براي بوي زشت و فرخجي
دگربار استدعاء شاه از اياز کي تاويل کار خود بگو و مشکل منکران را و طاعنان را حل کن کي ايشان را در آن التباس رها کردن مروت نيست
تمثيل تن آدمي به مهمان خانه و انديشه هاي مختلف به مهمانان مختلف عارف در رضا بدان انديشه هاي غم و شادي چون شخص مهمان دوست غريب نواز خليل وار کي در خليل باکرام ضيف پيوسته باز بود بر کافر و مؤمن و امين و خاين و با همه مهمانان روي تازه داشتي
حکايت آن مهمان کي زن خداوند خانه گفت کي باران فرو گرفت و مهمان در گردن ما ماند
تمثيل فکر هر روزينه کي اندر دل آيد به مهمان نو کي از اول روز در خانه فرود آيد و فضيلت مهمان نوازي و ناز مهمان کشيدن و تحکم و بدخويي کند به خداوند خانه
نواختن سلطان اياز را
وصيت کردن پدر دختر را کي خود را نگهدار تا حامله نشوي از شوهرت
وصف ضعيف دلي و سستي صوفي سايه پرورد مجاهده ناکرده درد و داغ عشق ناچشيده به سجده و دست بوس عام و به حرمت نظر کردن و بانگشت نمودن ايشان کي امروز در زمانه صوفي اوست غره شده و بوهم بيمار شده هم چون آن معلم کي کودکان گفتند کي رنجوري و با اين وهم کي من مجاهدم مرا درين ره پهلوان مي دانند با غازيان به غزا رفته کي به ظاهر نيز هنر بنمايم در جهاد اکبر مستثناام جهاد اصغر خود پيش من چه محل دارد خيال شير ديده و دليريها کرده و مست اين دليري شده و روي به بيشه نهاده به قصد شير و شير به زبان حال گفته کي کلا سوف تعلمون ثم کلا سوف تعلمون
نصيحت مبارزان او را کي با اين دل و زهره کي تو داري کي از کلابيسه شدن چشم کافر اسيري دست بسته بيهوش شوي و دشنه از دست بيفتد زنهار زنهار ملازم مطبخ خانقاه باش و سوي پيکار مرو تا رسوا نشوي
حکايت عياضي رحمه الله کي هفتاد غزو کرده بود سينه برهنه بر اميد شهيد شدن چون از آن نوميد شد از جهاد اصغر رو به جهاد اکبر آورد و خلوت گزيد ناگهان طبل غازيان شنيد نفس از اندرون زنجير مي درانيد سوي غزا و متهم داشتن او نفس خود را درين رغبت
حکايت آن مجاهد کي از هميان سيم هر روز يک درم در خندق انداختي به تفاريق از بهر ستيزه حرص و آرزوي نفس و وسوسه نفس کي چون مي اندازي به خندق باري به يک بار بينداز تا خلاص يابم کي الياس احدي الراحتين او گفته کي اين راحت نيز ندهم
صفت کردن مرد غماز و نمودن صورت کنيزک مصور در کاغذ و عاشق شدن خليفه مصر بر آن صورت و فرستادن خليفه اميري را با سپاه گران بدر موصل و قتل و ويراني بسيار کردن بهر اين غرض
ايثار کردن صاحب موصل آن کنيزک را بدين خليفه تا خون ريز مسلمانان بيشتر نشود
پشيمان شدن آن سرلشکر از آن خيانت کي کرد و سوگند دادن او آن کنيزک را کي به خليفه باز نگويد از آنچ رفت
حجت منکران آخرت و بيان ضعف آن حجت زيرا حجت ايشان به دين باز مي گردد کي غير اين نمي بينيم
آمدن خليفه نزد آن خوب روي براي جماع
خنده گرفتن آن کنيزک را از ضعف شهوت خليفه و قوت شهوت آن امير و فهم کردن خليفه از خنده کنيزک
فاش کردن آن کنيزک آن راز را با خليفه از زخم شمشير و اکراه خليفه کي راست گو سبب اين خنده را و گر نه بکشمت
عزم کردن شاه چون واقف شد بر آن خيانت کي بپوشاند و عفو کند و او را به او دهد و دانست کي آن فتنه جزاي او بود و قصد او بود و ظلم او بر صاحب موصل کي و من اساء فعليها و ان ربک لبالمرصاد و ترسيدن کي اگر انتقام کشد آن انتقام هم بر سر او آيد چنانک اين ظلم و طمع بر سرش آمد
بيان آنک نحن قسمنا کي يکي را شهوت و قوت خران دهد و يکي را کياست و قوت انبيا و فرشتگان بخشد سر ز هوا تافتن از سروريست ترک هوا قوت پيغامبريست تخمهايي کي شهوتي نبود بر آن جز قيامتي نبود
دادن شاه گوهر را ميان ديوان و مجمع به دست وزير کي اين چند ارزد و مبالغه کردن وزير در قيمت او و فرمودن شاه او را کي اکنون اين را بشکن و گفت وزير کي اين را چون بشکنم الي آخر القصه
رسيدن گوهر از دست به دست آخر دور به اياز و کياست اياز و مقلد ناشدن او ايشان را و مغرور ناشدن او به گال و مال دادن شاه و خلعتها و جامگيها افزون کردن و مدح عقل مخطئان کردن به مکر و امتحان که کي روا باشد مقلد را مسلمان داشتن مسلمان باشد اما نادر باشد کي مقلد ازين امتحانها به سلامت بيرون آيد کي ثبات بينايان ندارد الا من عصم الله زيرا حق يکيست و آن را ضد بسيار غلط افکن و مشابه حق مقلد چون آن ضد را نشناسد از آن رو حق را نشناخته باشد اما حق با آن ناشناخت او چو او را به عنايت نگاه دارد آن ناشناخت او را زيان ندارد
تشنيع زدن امرا بر اياز کي چرا شکستش و جواب دادن اياز ايشان را
قصد شاه به کشتن امرا و شفاعت کردن اياز پيش تخت سلطان کي اي شاه عالم العفو اولي
تفسير گفتن ساحران فرعون را در وقت سياست با او کي لا ضير انا الي ربنا منقلبون
مجرم دانستن اياز خود را درين شفاعت گري و عذر اين جرم خواستن و در آن عذرگويي خود را مجرم دانستن و اين شکستگي از شناخت و عظمت شاه خيزد کي انا اعلمکم بالله و اخشيکم لله و قال الله تعالي انما يخشي الله من عباده العلما
درباره نوسخن