شه حسام الدين که نور انجمست
طالب آغاز سفر پنجمست
اين ضياء الحق حسام الدين راد
اوستادان صفا را اوستاد
گر نبودي خلق محجوب و کثيف
ور نبودي حلقها تنگ و ضعيف
در مديحت داد معني دادمي
غير اين منطق لبي بگشادمي
ليک لقمه باز آن صعوه نيست
چاره اکنون آب و روغن کردنيست
مدح تو حيفست با زندانيان
گويم اندر مجمع روحانيان
شرح تو غبنست با اهل جهان
هم چو راز عشق دارم در نهان
مدح تعريفست در تخريق حجاب
فارغست از شرح و تعريف آفتاب
مادح خورشيد مداح خودست
که دو چشمم روشن و نامرمدست
ذم خورشيد جهان ذم خودست
که دو چشمم کور و تاريک به دست
تو ببخشا بر کسي کاندر جهان
شد حسود آفتاب کامران
تو اندش پوشيد هيچ از ديده ها
وز طراوت دادن پوسيده ها
يا ز نور بي حدش توانند کاست
يا به دفع جاه او توانند خاست
هر کسي کو حاسد کيهان بود
آن حسد خود مرگ جاويدان بود
قدر تو بگذشت از درک عقول
عقل اندر شرح تو شد بوالفضول
گر چه عاجز آمد اين عقل از بيان
عاجزانه جنبشي بايد در آن
ان شيئا کله لا يدرک
اعلموا ان کله لا يترک
گر نتاني خورد طوفان سحاب
کي توان کردن بترک خورد آب
راز را گر مي نياري در ميان
درکها را تازه کن از قشر آن
نطقها نسبت به تو قشرست ليک
پيش ديگر فهمها مغزست نيک
آسمان نسبت به عرش آمد فرود
ورنه بس عاليست سوي خاک تود
من بگويم وصف تو تا ره برند
پيش از آن کز فوت آن حسرت خورند
نور حقي و به حق جذاب جان
خلق در ظلمات وهم اند و گمان
شرط تعظيمست تا اين نور خوش
گردد اين بي ديدگان را سرمه کش
نور يابد مستعد تيزگوش
کو نباشد عاشق ظلمت چو موش
سست چشماني که شب جولان کنند
کي طواف مشعله ايمان کنند
نکته هاي مشکل باريک شد
بند طبعي که ز دين تاريک شد
تا بر آرايد هنر را تار و پود
چشم در خورشيد نتواند گشود
هم چو نخلي برنيارد شاخها
کرده موشانه زمين سوراخها
چار وصفست اين بشر را دل فشار
چارميخ عقل گشته اين چهار