بود اميري خوش دلي مي باره اي
کهف هر مخمور و هر بيچاره اي
مشفقي مسکين نوازي عادلي
جوهري زربخششي دريادلي
شاه مردان و اميرالمؤمنين
راه بان و رازدان و دوست بين
دور عيسي بود و ايام مسيح
خلق دلدار و کم آزار و مليح
آمدش مهمان بناگاهان شبي
هم اميري جنس او خوش مذهبي
باده مي بايستشان در نظم حال
باده بود آن وقت ماذون و حلال
باده شان کم بود و گفتا اي غلام
رو سبو پر کن به ما آور مدام
از فلان راهب که دارد خمر خاص
تا ز خاص و عام يابد جان خلاص
جرعه اي زان جام راهب آن کند
که هزاران جره و خمدان کند
اندر آن مي مايه پنهاني است
آنچنان که اندر عبا سلطاني است
تو بدلق پاره پاره کم نگر
که سيه کردند از بيرون زر
از براي چشم بد مردود شد
وز برون آن لعل دودآلود شد
گنج و گوهر کي ميان خانه هاست
گنجها پيوسته در ويرانه هاست
گنج آدم چون بويران بد دفين
گشت طينش چشم بند آن لعين
او نظر مي کرد در طين سست سست
جان همي گفتش که طينم سد تست
دو سبو بستد غلام و خوش دويد
در زمان در دير رهبانان رسيد
زر بداد و باده چون زر خريد
سنگ داد و در عوض گوهر خريد
باده اي که آن بر سر شاهان جهد
تاج زر بر تارک ساقي نهد
فتنه ها و شورها انگيخته
بندگان و خسروان آميخته
استخوانها رفته جمله جان شده
تخت و تخته آن زمان يکسان شده
وقت هشياري چو آب و روغنند
وقت مستي هم چو جان اندر تنند
چون هريسه گشته آنجا فرق نيست
نيست فرقي کاندر آنجا غرق نيست
اين چنين باده همي برد آن غلام
سوي قصر آن امير نيک نام
پيشش آمد زاهدي غم ديده اي
خشک مغزي در بلا پيچيده اي
تن ز آتشهاي دل بگداخته
خانه از غير خدا پرداخته
گوشمال محنت بي زينهار
داغها بر داغها چندين هزار
ديده هر ساعت دلش در اجتهاد
روز و شب چفسيده او بر اجتهاد
سال و مه در خون و خاک آميخته
صبر و حلمش نيم شب بگريخته
گفت زاهد در سبوها چيست آن
گفت باده گفت آن کيست آن
گفت آن آن فلان مير اجل
گفت طالب را چنين باشد عمل
طالب يزدان و آنگه عيش و نوش
باده شيطان و آنگه نيم هوش
هوش تو بي مي چنين پژمرده است
هوشها بايد بر آن هوش تو بست
تا چه باشد هوش تو هنگام سکر
اي چو مرغي گشته صيد دام سکر