مصطفي را هجر چون بفراختي
خويش را از کوه مي انداختي
تا بگفتي جبرئيلش هين مکن
که ترا بس دولتست از امر کن
مصطفي ساکن شدي ز انداختن
باز هجران آوريدي تاختن
باز خود را سرنگون از کوه او
مي فکندي از غم و اندوه او
باز خود پيدا شدي آن جبرئيل
که مکن اين اي تو شاه بي بديل
هم چنين مي بود تا کشف حجاب
تا بيابيد آن گهر را او ز جيب
بهر هر محنت چو خود را مي کشند
اصل محنتهاست اين چونش کشند
از فدايي مردمان را حيرتيست
هر يکي از ما فداي سيرتيست
اي خنک آنک فدا کردست تن
بهر آن کارزد فداي آن شدن
هر يکي چونک فدايي فنيست
کاندر آن ره صرف عمر و کشتنيست
کشتني اندر غروبي يا شروق
که نه شايق ماند آنگه نه مشوق
باري اين مقبل فداي اين فنست
کاندرو صد زندگي در کشتنست
عاشق و معشوق و عشقش بر دوام
در دو عالم بهرمند و نيک نام
يا کرامي ارحموا اهل الهوي
شانهم ورد التوي بعد التوي
عفو کن اي مير بر سختي او
در نگر در درد و بدبختي او
تا ز جرمت هم خدا عفوي کند
زلتت را مغفرت در آکند
تو ز غفلت بس سبو بشکسته اي
در اميد عفو دل در بسته اي
عفو کن تا عفو يابي در جزا
مي شکافد مو قدر اندر سزا