اين بگفت و گريه در شد هاي هاي
اشک غلطان بر رخ او جاي جاي
صدق او هم بر ضمير مير زد
عشق هر دم طرفه ديگي مي پزد
صدق عاشق بر جمادي مي تند
چه عجب گر بر دل دانا زند
صدق موسي بر عصا و کوه زد
بلک بر درياي پر اشکوه زد
صدق احمد بر جمال ماه زد
بلک بر خورشيد رخشان راه زد
رو برو آورده هر دو در نفير
گشته گريان هم امير و هم فقير
ساعتي بسيار چون بگريستند
گفت مير او را که خيز اي ارجمند
هر چه خواهي از خزانه برگزين
گرچه استحقاق داري صد چنين
خانه آن تست هر چت ميل هست
بر گزين خود هر دو عالم اندکست
گفت دستوري ندادندم چنين
که کنم من اين دخيلانه دخول
اين بهانه کرد و مهره در ربود
مانع آن بدکان عطا صادق نبود
نه که صادق بود و پاک از غل و خشم
شيخ را هر صدق مي نامد به چشم
گفت فرمانم چنين دادست اله
که گدايانه برو ناني بخواه