آن يکي مي گفت من پيغامبرم
از همه پيغامبران فاضلترم
گردنش بستند و بردندش به شاه
کين همي گويد رسولم از اله
خلق بر وي جمع چون مور و ملخ
که چه مکرست و چه تزوير و چه فخ
گر رسول آنست که آيد از عدم
ما همه پيغامبريم و محتشم
ما از آنجا آمديم اينجا غريب
تو چرا مخصوص باشي اي اديب
نه شما چون طفل خفته آمديت
بي خبر از راه وز منزل بديت
از منازل خفته بگذشتيد و مست
بي خبر از راه و از بالا و پست
ما به بيداري روان گشتيم و خوش
از وراي پنج و شش تا پنج و شش
ديده منزلها ز اصل و از اساس
چون قلاووز آن خبير و ره شناس
شاه را گفتند اشکنجه ش بکن
تا نگويد جنس او هيچ اين سخن
شاه ديدش بس نزار و بس ضعيف
که به يک سيلي بميرد آن نحيف
کي توان او را فشردن يا زدن
که چو شيشه گشته است او را بدن
ليک با او گويم از راه خوشي
که چرا داري تو لاف سر کشي
که درشتي نايد اينجا هيچ کار
هم به نرمي سر کند از غار مار
مردمان را دور کرد از گرد وي
شه لطيفي بود و نرمي ورد وي
پس نشاندش باز پرسيدش ز جا
که کجا داري معاش و ملتجي
گفت اي شه هستم از دار السلام
آمده از ره درين دار الملام
نه مرا خانه ست و نه يک همنشين
خانه کي کردست ماهي در زمين
باز شه از روي لاغش گفت باز
که چه خوردي و چه داري چاشت ساز
اشتهي داري چه خوردي بامداد
که چنين سرمستي و پر لاف و باد
گفت اگر نانم بدي خشک و طري
کي کنيمي دعوي پيغامبري
دعوي پيغامبري با اين گروه
هم چنان باشد که دل جستن ز کوه
کس ز کوه و سنگ عقل و دل نجست
فهم و ضبط نکته مشکل نجست
هر چه گويي باز گويد که همان
مي کند افسوس چون مستهزيان
از کجا اين قوم و پيغام از کجا
از جمادي جان کرا باشد رجا
گر تو پيغام زني آري و زر
پيش تو بنهند جمله سيم و سر
که فلان جا شاهدي مي خواندت
عاشق آمد بر تو او مي داندت
ور تو پيغام خدا آري چو شهد
که بيا سوي خدا اي نيک عهد
از جهان مرگ سوي برگ رو
چون بقا ممکن بود فاني مشو
قصد خون تو کنند و قصد سر
نه از براي حميت دين و هنر