گفت روبه صاف ما را درد نيست
ليک تخييلات وهمي خورد نيست
اين همه وهم توست اي ساده دل
ورنه بر تو نه غشي دارم نه غل
از خيال زشت خود منگر به من
بر محبان از چه داري سؤ ظن
ظن نيکو بر بر اخوان صفا
گرچه آيد ظاهرا زيشان جفا
اين خيال و وهم بد چون شد پديد
صد هزاران يار را از هم بريد
مشفقي گر کرد جور و امتحان
عقل بايد که نباشد بدگمان
خصاه من بدرگ نبودم زشت اسم
آنک ديدي بد نبد بود آن طلسم
ور بدي بد آن سگالش قدرا
عفو فرمايند ياران زان خطا
عالم وهم و خيال طمع و بيم
هست ره رو را يکي سدي عظيم
نقشهاي اين خيال نقش بند
چون خليلي را که که بد شد گزند
گفت هذا ربي ابراهيم راد
چونک اندر عالم وهم اوفتاد
ذکر کوکب را چنين تاويل گفت
آن کسي که گوهر تاويل سفت
عالم وهم و خيال چشم بند
آنچنان که را ز جاي خويش کند
تا که هذا ربي آمد قال او
خربط و خر را چه باشد حال او
غرق گشته عقلهاي چون جبال
در بحار وهم و گرداب خيال
کوهها را هست زين طوفان فضوح
کو اماني جز که در کشتي نوح
زين خيال ره زن راه يقين
گشت هفتاد و دو ملت اهل دين
مرد ايقان رست از وهم و خيال
موي ابرو را نمي گويد هلال
وآنک نور عمرش نبود سند
موي ابروي کژي راهش زند
صد هزاران کشتي با هول و سهم
تخته تخته گشته در درياي وهم
کمترين فرعون چست فيلسوف
ماه او در برج وهمي در خسوف
کس نداند روسپي زن کيست آن
وانک داند نيستش بر خود گمان
چون ترا وهم تو دارد خيره سر
از چه گردي گرد وهم آن دگر
عاجزم من از مني خويشتن
چه نشستي پر مني تو پيش من
بي من و مايي همي جويم به جان
تا شوم من گوي آن خوش صولجان
هر که بي من شد همه من ها خود اوست
دوست جمله شد چو خود را نيست دوست
آينه بي نقش شد يابد بها
زانک شد حاکي جمله نقشها