قوم يونس را چو پيدا شد بلا
ابر پر آتش جدا شد از سما
برق مي انداخت مي سوزيد سنگ
ابر مي غريد رخ مي ريخت رنگ
جملگان بر بامها بودند شب
که پديد آمد ز بالا آن کرب
جملگان از بامها زير آمدند
سر برهنه جانب صحرا شدند
مادران بچگان برون انداختند
تا همه ناله و نفير افراختند
از نماز شام تا وقت سحر
خاک مي کردند بر سر آن نفر
جملگي آوازها بگرفته شد
رحم آمد بر سر آن قوم لد
بعد نوميدي و آه ناشکفت
اندک اندک ابر وا گشتن گرفت
قصه يونس درازست و عريض
وقت خاکست و حديث مستفيض
چون تضرع را بر حق قدرهاست
وآن بها که آنجاست زاري را کجاست
هين اميد اکنون ميان را چست بند
خيز اي گرينده و دايم بخند
که برابر مي نهد شاه مجيد
اشک را در فضل با خون شهيد