گفت عياضي نود بار آمدم
تن برهنه بوک زخمي آيدم
تن برهنه مي شدم در پيش تير
تا يکي تيري خورم من جاي گير
تير خوردن بر گلو يا مقتلي
در نيابد جز شهيدي مقبلي
بر تنم يک جايگه بي زخم نيست
اين تنم از تير چون پرويز نيست
ليک بر مقتل نيامد تيرها
کار بخت است اين نه جلدي و دها
چون شهيدي روزي جانم نبود
رفتم اندر خلوت و در چله زود
در جهاد اکبر افکندم بدن
در رياضت کردن و لاغر شدن
بانگ طبل غازيان آمد به گوش
که خراميدند جيش غزوکوش
نفس از باطن مرا آواز داد
که به گوش حس شنيدم بامداد
خيز هنگام غزا آمد برو
خويش را در غزو کردن کن گرو
گفتم اي نفس خبيث بي وفا
از کجا ميل غزا تو از کجا
راست گوي اي نفس کين حيلت گريست
ورنه نفس شهوت از طاعت بريست
گر نگويي راست حمله آرمت
در رياضت سخت تر افشارمت
نفس بانگ آورد آن دم از درون
با فصاحت بي دهان اندر فسون
که مرا هر روز اينجا مي کشي
جان من چون جان گبران مي کشي
هيچ کس را نيست از حالم خبر
که مرا تو مي کشي بي خواب و خور
در غزا بجهم به يک زخم از بدن
خلق بيند مردي و ايثار من
گفتم اي نفسک منافق زيستي
هم منافق مي مري تو چيستي
در دو عالم تو مرايي بوده اي
در دو عالم تو چنين بيهوده اي
نذر کردم که ز خلوت هيچ من
سر برون نارم چو زنده ست اين بدن
زانک در خلوت هر آنچ تن کند
نه از براي روي مرد و زن کند
جنبش و آرامش اندر خلوتش
جز براي حق نباشد نيتش
اين جهاد اکبرست آن اصغرست
هر دو کار رستمست و حيدرست
کار آن کس نيست کو را عقل و هوش
پرد از تن چون بجنبد دنب موش
آن چنان کس را ببايد چون زنان
دور بودن از مصاف و از سنان
صوفيي آن صوفيي اين اينت حيف
آن ز سوزن کشته اين را طعمه سيف
نقش صوفي باشد او را نيست جان
صوفيان بدنام هم زين صوفيان
بر در و ديوار جسم گل سرشت
حق ز غيرت نقش صد صوفي نبشت
تا ز سحر آن نقشها جنبان شود
تا عصاي موسوي پنهان شود
نقشها را ميخورد صدق عصا
چشم فرعونيست پر گرد و حصا
صوفي ديگر ميان صف حرب
اندر آمد بيست بار از بهر ضرب
با مسلمانان به کافر وقت کر
وانگشت او با مسلمانان به فر
زخم خورد و بست زخمي را که خورد
بار ديگر حمله آورد و نبرد
تا نميرد تن به يک زخم از گزاف
تا خورد او بيست زخم اندر مصاف
حيفش آمد که به زخمي جان دهد
جان ز دست صدق او آسان رهد