حجتش اينست گويد هر دمي
گر بدي چيزي دگر هم ديدمي
گر نبيند کودکي احوال عقل
عاقلي هرگز کند از عقل نقل
ور نبيند عاقلي احوال عشق
کم نگردد ماه نيکوفال عشق
حسن يوسف ديده اخوان نديد
از دل يعقوب کي شد ناپديد
مر عصا را چشم موسي چوب ديد
چشم غيبي افعي و آشوب ديد
چشم سر با چشم سر در جنگ بود
غالب آمد چشم سر حجت نمود
چشم موسي دست خود را دست ديد
پيش چشم غيب نوري بد پديد
اين سخن پايان ندارد در کمال
پيش هر محروم باشد چون خيال
چون حقيقت پيش او فرج و گلوست
کم بيان کن پيش او اسرار دوست
پيش ما فرج و گلو باشد خيال
لاجرم هر دم نمايد جان جمال
هر که را فرج و گلو آيين و خوست
آن لکم دين ولي دين بهر اوست
با چنان انکار کوته کن سخن
احمدا کم گوي با گبر کهن