جمله را جستيم پيش آي اي نصوح
گشت بيهوش آن زمان پريد روح
هم چو ديوار شکسته در فتاد
هوش و عقلش رفت شد او چون جماد
چونک هوشش رفت از تن بي امان
سر او با حق بپيوست آن زمان
چون تهي گشت و وجود او نماند
باز جانش را خدا در پيش خواند
چون شکست آن کشتي او بي مراد
در کنار رحمت دريا فتاد
جان به حق پيوست چون بي هوش شد
موج رحمت آن زمان در جوش شد
چون که جانش وا رهيد از ننگ تن
رفت شادان پيش اصل خويشتن
جان چو باز و تن مرورا کنده اي
پاي بسته پر شکسته بنده اي
چونک هوشش رفت و پايش بر گشاد
مي پرد آن باز سوي کيقباد
چونک درياهاي رحمت جوش کرد
سنگها هم آب حيوان نوش کرد
ذره لاغر شگرف و زفت شد
فرش خاکي اطلس و زربفت شد
مرده صدساله بيرون شد ز گور
ديو ملعون شد به خوبي رشک حور
اين همه روي زمين سرسبز شد
چوب خشک اشکوفه کرد و نغز شد
گرگ با بره حريف مي شده
نااميدان خوش رگ و خوش پي شده