اين سخن را نيست پايان و فراغ
اي خليل حق چرا کشتي تو زاغ
بهر فرمان حکمت فرمان چه بود
اندکي ز اسرار آن بايد نمود
کاغ کاغ و نعره زاغ سياه
دايما باشد به دنيا عمرخواه
هم چو ابليس از خداي پاک فرد
تا قيامت عمر تن درخواست کرد
گفت انظرني الي يوم الجزا
کاشکي گفتي که تبنا ربنا
عمر بي توبه همه جان کندنست
مرگ حاضر غايب از حق بودنست
عمر و مرگ اين هر دو با حق خوش بود
بي خدا آب حيات آتش بود
آن هم از تاثير لعنت بود کو
در چنان حضرت همي شد عمرجو
از خدا غير خدا را خواستن
ظن افزونيست و کلي کاستن
خاصه عمري غرق در بيگانگي
در حضور شير روبه شانگي
عمر بيشم ده که تا پس تر روم
مهلم افزون کن که تا کمتر شوم
تا که لعنت را نشانه او بود
بد کسي باشد که لعنت جو بود
عمر خوش در قرب جان پروردنست
عمر زاغ از بهر سرگين خوردنست
عمر بيشم ده که تا گه مي خورم
دايم اينم ده که بس بدگوهرم
گرنه گه خوارست آن گنده دهان
گويدي کز خوي زاغم وا رهان