خواجه اي بودست او را دختري
زهره خدي مه رخي سيمين بري
گشت بالغ داد دختر را به شو
شو نبود اندر کفائت کفو او
خربزه چون در رسد شد آبناک
گر بنشکافي تلف گردد هلاک
چون ضرورت بود دختر را بداد
او بناکفوي ز تخويف فساد
گفت دختر را کزين داماد نو
خويشتن پرهيز کن حامل مشو
کز ضرورت بود عقد اين گدا
اين غريب اشمار را نبود وفا
ناگهان به جهد کند ترک همه
بر تو طفل او بماند مظلمه
گفت دختر کاي پدر خدمت کنم
هست پندت دل پذير و مغتنم
هر دو روزي هر سه روزي آن پدر
دختر خود را بفرمودي حذر
حامله شد ناگهان دختر ازو
چون بود هر دو جوان خاتون و شو
از پدر او را خفي مي داشتش
پنج ماهه گشت کودک يا که شش
گشت پيدا گفت بابا چيست اين
من نگفتم که ازو دوري گزين
اين وصيتهاي من خود باد بود
که نکردت پند و وعظم هيچ سود
گفت بابا چون کنم پرهيز من
آتش و پنبه ست بي شک مرد و زن
پنبه را پرهيز از آتش کجاست
يا در آتش کي حفاظست و تقاست
گفت من گفتم که سوي او مرو
تو پذيراي مني او مشو
در زمان حال و انزال و خوشي
خويشتن بايد که از وي در کشي
گفت کي دانم که انزالش کيست
اين نهانست و بغايت دوردست
گفت چشمش چون کلاپيسه شود
فهم کن که آن وقت انزالش بود
گفت تا چشمش کلاپيسه شدن
کور گشتست اين دو چشم کور من
نيست هر عقلي حقيري پايدار
وقت حرص و وقت خشم و کارزار