قطب شير و صيد کردن کار او
باقيان اين خلق باقي خوار او
تا تواني در رضاي قطب کوش
تا قوي گردد کند صيد وحوش
چو برنجد بي نوا مانند خلق
کز کف عقلست جمله رزق حلق
زانک وجد حلق باقي خورد اوست
اين نگه دار ار دل تو صيدجوست
او چو عقل و خلق چون اعضا و تن
بسته عقلست تدبير بدن
ضعف قطب از تن بود از روح ني
ضعف در کشتي بود در نوح ني
قطب آن باشد که گرد خود تند
گردش افلاک گرد او بود
ياريي ده در مرمه کشتي اش
گر غلام خاص و بنده گشتي اش
ياريت در تو فزايد نه اندرو
گفت حق ان تنصروا الله تنصروا
هم چو روبه صيد گير و کن فداش
تا عوض گيري هزاران صيد بيش
روبهانه باشد آن صيد مريد
مرده گيرد صيد کفتار مريد
مرده پيش او کشي زنده شود
چرک در پاليز روينده شود
گفت روبه شير را خدمت کنم
حيله ها سازم ز عقلش بر کنم
حيله و افسونگري کار منست
کار من دستان و از ره بردنست
از سر که جانب جو مي شتافت
آن خر مسکين لاغر را بيافت
پس سلام گرم کرد و پيش رفت
پيش آن ساده دل درويش رفت
گفت چوني اندرين صحراي خشک
در ميان سنگ لاخ و جاي خشک
گفت خر گر در غمم گر در ارم
قسمتم حق کرد من زان شاکرم
شکر گويم دوست را در خير و شر
زانک هست اندر قضا از بد بتر
چونک قسام اوست کفر آمد گله
صبر بايد صبر مفتاح الصله
غير حق جمله عدواند اوست دوست
با عدو از دوست شکوت کي نکوست
تا دهد دوغم نخواهم انگبين
زانک هر نعمت غمي دارد قرين