برد خر را روبهک تا پيش شير
پاره پاره کردش آن شير دلير
تشنه شد از کوشش آن سلطان دد
رفت سوي چشمه تا آبي خورد
روبهک خورد آن جگربند و دلش
آن زمان چون فرصتي شد حاصلش
شير چون وا گشت از چشمه به خور
جست در خر دل نه دل بد نه جگر
گفت روبه را جگر کو دل چه شد
که نباشد جانور را زين دو بد
گفت گر بودي ورا دل يا جگر
کي بدينجا آمدي بار دگر
آن قيامت ديده بود و رستخيز
وآن ز کوه افتادن و هول و گريز
گر جگر بودي ورا يا دل بدي
بار ديگر کي بر تو آمدي
چون نباشد نور دل دل نيست آن
چون نباشد روح جز گل نيست آن
آن زجاجي کو ندارد نور جان
بول و قاروره ست قنديلش مخوان
نور مصباحست داد ذوالجلال
صنعت خلقست آن شيشه و سفال
لاجرم در ظرف باشد اعتداد
در لهبها نبود الا اتحاد
نور شش قنديل چون آميختند
نيست اندر نورشان اعداد و چند
آن جهود از ظرفها مشرک شده ست
نور ديد آن مؤمن و مدرک شده ست
چون نظر بر ظرف افتد روح را
پس دو بيند شيث را و نوح را
جو که آبش هست جو خود آن بود
آدمي آنست کو را جان بود
اين نه مردانند اينها صورتند
مرده نانند و کشته شهوتند