زن بديد آن سستي او از شگفت
آمد اندر قهقهه خنده ش گرفت
يادش آمد مردي آن پهلوان
که بکشت او شير و اندامش چنان
غالب آمد خنده زن شد دراز
جهد مي کرد و نمي شد لب فراز
سخت مي خنديد هم چون بنگيان
غالب آمد خنده بر سود و زيان
هرچه انديشيد خنده مي فزود
هم چو بند سيل ناگاهان گشود
گريه و خنده غم و شادي دل
هر يکي را معدني دان مستقل
هر يکي را مخزني مفتاح آن
اي برادر در کف فتاح دان
هيچ ساکن مي نشد آن خنده زو
پس خليفه طيره گشت و تندخو
زود شمشير از غلافش بر کشيد
گفت سر خنده واگو اي پليد
در دلم زين خنده ظني اوفتاد
راستي گو عشوه نتوانيم داد
ور خلاف راستي بفريبيم
يا بهانه چرب آري تو به دم
من بدانم در دل من روشنيست
بايدت گفتن هر آنچ گفتنيست
در دل شاهان تو ماهي دان سطبر
گرچه گه گه شد ز غفلت زير ابر
يک چراغي هست در دل وقت گشت
وقت خشم و حرص آيد زير طشت
آن فراست اين زمان يار منست
گر نگويي آنچ حق گفتنست
من بدين شمشير برم گردنت
سود نبود خود بهانه کردنت
ور بگويي راست آزادت کنم
حق يزدان نشکنم شادت کنم
هفت مصحف آن زمان برهم نهاد
خورد سوگند و چنين تقرير داد