کافران مهمان پيغامبر شدند
وقت شام ايشان به مسجد آمدند
که آمديم اي شاه ما اينجا قنق
اي تو مهمان دار سکان افق
بي نواييم و رسيده ما ز دور
هين بيفشان بر سر ما فضل و نور
گفت اي ياران من قسمت کنيد
که شما پر از من و خوي منيد
پر بود اجسام هر لشکر ز شاه
زان زنندي تيغ بر اعداي جاه
تو بخشم شه زني آن تيغ را
ورنه بر اخوان چه خشم آيد ترا
بر برادر بي گناهي مي زني
عکس خشم شاه گرز ده مني
شه يکي جانست و لشکر پر ازو
روح چون آبست واين اجسام جو
آب روح شاه اگر شيرين بود
جمله جوها پر ز آب خوش شود
که رعيت دين شه دارند و بس
اين چنين فرمود سلطان عبس
هر يکي ياري يکي مهمان گزيد
در ميان يک زفت بود و بي نديد
جشم ضخمي داشت کس او را نبرد
ماند در مسجد چو اندر جام درد
مصطفي بردش چو وا ماند از همه
هفت بز بد شيرده اندر رمه
که مقيم خانه بودندي بزان
بهر دوشيدن براي وقت خوان
نان و آش و شير آن هر هفت بز
خورد آن بوقحط عوج ابن غز
جمله اهل بيت خشم آلو شدند
که همه در شير بز طامع بدند
معده طبلي خوار هم چون طبل کرد
قسم هژده آدمي تنها بخورد
وقت خفتن رفت و در حجره نشست
پس کنيزک از غضب در را ببست
از برون زنجير در را در فکند
که ازو بد خشمگين و دردمند
گبر را در نيم شب يا صبحدم
چون تقاضا آمد و درد شکم
از فراش خويش سوي در شتافت
دست بر در چون نهاد او بسته يافت
در گشادن حيله کرد آن حيله ساز
نوع نوع و خود نشد آن بند باز
شد تقاضا بر تقاضا خانه تنگ
ماند او حيران و بي درمان و دنگ
حيله کرد او و به خواب اندر خزيد
خويشتن در خواب در ويرانه ديد
زانک ويرانه بد اندر خاطرش
شد به خواب اندر همانجا منظرش
خويش در ويرانه خالي چو ديد
او چنان محتاج اندر دم بريد
گشت بيدار و بديد آن جامه خواب
پر حدث ديوانه شد از اضطراب
ز اندرون او برآمد صد خروش
زين چنين رسواييي بي خاک پوش
گفت خوابم بتر از بيداريم
گه خورم اين سو و آن سو مي ريم
بانگ مي زد وا ثبورا وا ثبور
هم چنانک کافر اندر قعر گور
منتظر که کي شود اين شب به سر
يا برآيد در گشادن بانگ در
تا گريزد او چو تيري از کمان
تا نبيند هيچ کس او را چنان
قصه بسيارست کوته مي کنم
باز شد آن در رهيد از درد و غم