چون ز گريه فارغ آمد گفت رو
که تو رنگ و بوي را هستي گرو
آن نمي بيني که هر سو صد بلا
سوي من آيد پي اين بالها
اي بسا صياد بي رحمت مدام
بهر اين پرها نهد هر سوم دام
چند تيرانداز بهر بالها
تير سوي من کشد اندر هوا
چون ندارم زور و ضبط خويشتن
زين قضا و زين بلا و زين فتن
آن به آيد که شوم زشت و کريه
تا بوم آمن درين کهسار و تيه
اين سلاح عجب من شد اي فتي
عجب آرد معجبان را صد بلا