ليک گر باشد طبيبش نور حق
نيست از پيري و تب نقصان و دق
سستي او هست چون سستي مست
که اندر آن سستيش رشک رستمست
گر بميرد استخوانش غرق ذوق
ذره ذره ش در شعاع نور شوق
وآنک آنش نيست باغ بي ثمر
که خزانش مي کند زير و زبر
گل نماند خارها ماند سياه
زرد و بي مغز آمده چون تل کاه
تا چه زلت کرد آن باغ اي خدا
که ازو اين حله ها گردد جدا
خويشتن را ديد و ديد خويشتن
زهر قتالست هين اي ممتحن
شاهدي کز عشق او عالم گريست
عالمش مي راند از خود جرم چيست
جرم آنک زيور عاريه بست
کرد دعوي کين حلل ملک منست
واستانيم آن که تا داند يقين
خرمن آن ماست خوبان دانه چين
تا بداند کان حلل عاريه بود
پرتوي بود آن ز خورشيد وجود
آن جمال و قدرت و فضل و هنر
ز آفتاب حسن کرد اين سو سفر
باز مي گردند چون استارها
نور آن خورشيد ازين ديوارها
پرتو خورشيد شد وا جايگاه
ماند هر ديوار تاريک و سياه
آنک کرد او در رخ خوبانت دنگ
نور خورشيدست از شيشه سه رنگ
شيشه هاي رنگ رنگ آن نور را
مي نمايند اين چنين رنگين بما
چون نماند شيشه هاي رنگ رنگ
نور بي رنگت کند آنگاه دنگ
خوي کن بي شيشه ديدن نور را
تا چو شيشه بشکند نبود عمي
قانعي با دانش آموخته
در چراغ غير چشم افروخته
او چراغ خويش بربايد که تا
تو بداني مستعيري ني فتا
گر تو کردي شکر و سعي مجتهد
غم مخور که صد چنان بازت دهد
ور نکردي شکر اکنون خون گري
که شدست آن حسن از کافر بري
امة الکفران اضل اعمالهم
امة الايمان اصلح بالهم
گم شد از بي شکر خوبي و هنر
که دگر هرگز نبيند زان اثر
خويشي و بي خويشي و سکر وداد
رفت زان سان که نياردشان به ياد
که اضل اعمالهم اي کافران
جستن کامست از هر کام ران
جز ز اهل شکر و اصحاب وفا
که مريشان راست دولت در قفا
دولت رفته کجا قوت دهد
دولت آينده خاصيت دهد
قرض ده زين دولت اندر اقرضوا
تا که صد دولت ببيني پيش رو
اندکي زين شرب کم کن بهر خويش
تا که حوض کوثري يابي به پيش
جرعه بر خاک وفا آنکس که ريخت
کي تواند صيد دولت زو گريخت
خوش کند دلشان که اصلح بالهم
رد من بعد التوي انزالهم
اي اجل وي ترک غارت ساز ده
هر چه بردي زين شکوران باز ده
وا دهد ايشان بنپذيرند آن
زانک منعم گشته اند از رخت جان
صوفييم و خرقه ها انداختيم
باز نستانيم چون در باختيم
ما عوض ديديم آنگه چون عوض
رفت از ما حاجت و حرص و غرض
ز آب شور و مهلکي بيرون شديم
بر رحيق و چشمه کوثر زديم
آنچ کردي اي جهان با ديگران
بي وفايي و فن و ناز گران
بر سرت ريزيم ما بهر جزا
که شهيديم آمده اندر غزا
تا بداني که خداي پاک را
بندگان هستند پر حمله و مري
سبلت تزوير دنيا بر کنند
خيمه را بر باروي نصرت زنند
اين شهيدان باز نو غازي شدند
وين اسيران باز بر نصرت زدند
سر برآوردند باز از نيستي
که ببين ما را گر اکمه نيستي
تا بداني در عدم خورشيدهاست
وآنچ اينجا آفتاب آنجا سهاست
در عدم هستي برادر چون بود
ضد اندر ضد چون مکنون بود
يخرج الحي من الميت بدان
که عدم آمد اميد عابدان
مرد کارنده که انبارش تهيست
شاد و خوش نه بر اميد نيستيست
که برويد آن ز سوي نيستي
فهم کن گر واقف معنيستي
دم به دم از نيستي تو منتظر
که بيابي فهم و ذوق آرام و بر
نيست دستوري گشاد اين راز را
ورنه بغدادي کنم ابخاز را
پس خزانه صنع حق باشد عدم
که بر آرد زو عطاها دم به دم
مبدع آمد حق و مبدع آن بود
که برآرد فرع بي اصل و سند