گفت معشوقي به عاشق ز امتحان
در صبوحي کاي فلان ابن الفلان
مر مرا تو دوست تر داري عجب
يا که خود را راست گو يا ذا الکرب
گفت من در تو چنان فاني شدم
که پرم از تتو ز ساران تا قدم
بر من از هستي من جز نام نيست
در وجودم جز تو اي خوش کام نيست
زان سبب فاني شدم من اين چنين
هم چو سرکه در تو بحر انگبين
هم چو سنگي کو شود کل لعل ناب
پر شود او از صفات آفتاب
وصف آن سنگي نماند اندرو
پر شود از وصف خور او پشت و رو
بعد از آن گر دوست دارد خويش را
دوستي خور بود آن اي فتا
ور که خود را دوست دارد اي بجان
دوستي خويش باشد بي گمان
خواه خود را دوست دارد لعل ناب
خواه تا او دوست دارد آفتاب
اندرين دو دوستي خود فرق نيست
هر دو جانب جز ضياي شرق نيست
تا نشد او لعل خود را دشمنست
زانک يک من نيست آنجا دو منست
زانک ظلمانيست سنگ و روزکور
هست ظلماني حقيقت ضد نور
خويشتن را دوست دارد کافرست
زانک او مناع شمس اکبرست
پس نشايد که بگويد سنگ انا
او همه تاريکيست و در فنا
گفت فرعوني انا الحق گشت پست
گفت منصوري اناالحق و برست
آن انا را لعنة الله در عقب
وين انا را رحمة الله اي محب
زانک او سنگ سيه بد اين عقيق
آن عدوي نور بود و اين عشيق
اين انا هو بود در سر اي فضول
ز اتحاد نور نه از راي حلول
جهد کن تا سنگيت کمتر شود
تا به لعلي سنگ تو انور شود
صبر کن اندر جهاد و در عنا
دم به دم مي بين بقا اندر فنا
وصف سنگي هر زمان کم مي شود
وصف لعلي در تو محکم مي شود
وصف هستي مي رود از پيکرت
وصف مستي مي فزايد در سرت
سمع شو يکبارگي تو گوش وار
تا ز حلقه لعل يابي گوشوار
هم چو چه کن خاک مي کن گر کسي
زين تن خاکي که در آبي رسي
گر رسد جذبه خدا آب معين
چاه ناکنده بجوشد از زمين
کار مي کن تو بگوش آن مباش
اندک اندک خاک چه را مي تراش
هر که رنجي ديد گنجي شد پديد
هر که جدي کرد در جدي رسيد
گفت پيغمبر رکوعست و سجود
بر در حق کوفتن حلقه وجود
حلقه آن در هر آنکو مي زند
بهر او دولت سري بيرون کند