يک سپد پر نان ترا بي فرق سر
تو همي خواهي لب نان در به در
در سر خود پيچ هل خيره سري
رو در دل زن چرا بر هر دري
تا بزانويي ميان آب جو
غافل از خود زين و آن تو آب جو
پيش آب و پس هم آب با مدد
چشمها را پيش سد و خلف سد
اسپ زير ران و فارس اسپ جو
چيست اين گفت اسپ ليکن اسپ کو
هي نه اسپست اين به زير تو پديد
گفت آري ليک خود اسپي که ديد
مست آب و پيش روي اوست آن
اندر آب و بي خبر ز آب روان
چون گهر در بحر گويد بحر کو
وآن خيال چون صدف ديوار او
گفتن آن کو حجابش مي شود
ابر تاب آفتابش مي شود
بند چشم اوست هم چشم بدش
عين رفع سد او گشته سدش
بند گوش او شده هم هوش او
هوش با حق دار اي مدهوش او