زاهدي در غزني از دانش مزي
بد محمد نام و کفيت سررزي
بود افطارش سر رز هر شبي
هفت سال او دايم اندر مطلبي
بس عجايب ديد از شاه وجود
ليک مقصودش جمال شاه بود
بر سر که رفت آن از خويش سير
گفت بنما يا فتادم من به زير
گفت نامد مهلت آن مکرمت
ور فرو افتي نميري نکشمت
او فرو افکند خود را از وداد
در ميان عمق آبي اوفتاد
چون نمرد از نکس آن جان سير مرد
از فراق مرگ بر خود نوحه کرد
کين حيات او را چو مرگي مي نمود
کار پيشش بازگونه گشته بود
موت را از غيب مي کرد او کدي
ان في موتي حياتي مي زدي
موت را چون زندگي قابل شده
با هلاک جان خود يک دل شده
سيف و خنجر چون علي ريحان او
نرگس و نسرين عدوي جان او
بانگ آمد رو ز صحرا سوي شهر
بانگ طرفه از وراي سر و جهر
گفت اي داناي رازم مو به مو
چه کنم در شهر از خدمت بگو
گفت خدمت آنک بهر ذل نفس
خويش را سازي تو چون عباس دبس
مدتي از اغنيا زر مي ستان
پس به درويشان مسکين مي رسان
خدمتت اينست تا يک چند گاه
گفت سمعا طاعة اي جان پناه
بس سؤال و بس جواب و ماجرا
بد ميان زاهد و رب الوري
که زمين و آسمان پر نور شد
در مقالات آن همه مذکور شد
ليک کوته کردم آن گفتار را
تا ننوشد هر خسي اسرار را