آن جهان چون ذره ذره زنده اند
نکته دانند و سخن گوينده اند
در جهان مرده شان آرام نيست
کين علف جز لايق انعام نيست
هر که را گلشن بود بزم و وطن
کي خورد او باده اندر گولخن
جاي روح پاک عليين بود
کرم باشد کش وطن سرگين بود
بهر مخمور خدا جام طهور
بهر اين مرغان کور اين آب شور
هر که عدل عمرش ننمود دست
پيش او حجاج خوني عادلست
دختران را لعبت مرده دهند
که ز لعب زندگان بي آگهند
چون ندارند از فتوت زور و دست
کودکان را تيغ چوبين بهترست
کافران قانع بنقش انبيا
که نگاريده ست اندر ديرها
زان مهان ما را چو دور روشنيست
هيچ مان پرواي نقش سايه نيست
اين يکي نقشش نشسته در جهان
وآن دگر نقشش چو مه در آسمان
اين دهانش نکته گويان با جليس
و آن دگر با حق به گفتار و انيس
گوش ظاهر اين سخن را ضبط کن
گوش جانش جاذب اسرار کن
چشم ظاهر ضابط حليه بشر
چشم سر حيران مازاغ البصر
پاي ظاهر در صف مسجد صواف
پاي معني فوق گردون در طواف
جزو جزوش را تو بشمر هم چنين
اين درون وقت و آن بيرون حين
اين که در وقتست باشد تا اجل
وان دگر يار ابد قرن ازل
هست يک نامش ولي الدولتين
هست يک نعتش امام القبلتين
خلوت و چله برو لازم نماند
هيچ غيمي مر ورا غايم نماند
قرص خورشيدست خلوت خانه اش
کي حجاب آرد شب بيگانه اش
علت و پرهيز شد بحران نماند
کفر او ايمان شد و کفران نماند
چون الف از استقامت شد به پيش
او ندارد هيچ از اوصاف خويش
گشت فرد از کسوه خوهاي خويش
شد برهنه جان به جان افزاي خويش
چون برهنه رفت پيش شاه فرد
شاهش از اوصاف قدسي جامه کرد
خلعتي پوشيد از اوصاف شاه
بر پريد از چاه بر ايوان جاه
اين چنين باشد چو دردي صاف گشت
از بن طشت آمد او بالاي طشت
در بن طشت از چه بود او دردناک
شومي آميزش اجزاي خاک
يار ناخوش پر و بالش بسته بود
ورنه او در اصل بس برجسته بود
چون عتاب اهبطوا انگيختند
هم چو هاروتش نگون آويختند
بود هاروت از ملاک آسمان
از عتابي شد معلق هم چنان
سرنگون زان شد که از سر دور ماند
خويش را سر ساخت و تنها پيش راند
آن سپد خود را چو پر از آب ديد
کر استغنا و از دريا بريد
بر جگر آبش يکي قطره نماند
بحر رحمت کرد و او را باز خواند
رحمتي بي علتي بي خدمتي
آيد از دريا مبارک ساعتي
الله الله گرد دريابار گرد
گرچه باشند اهل دريابار زرد
تا که آيد لطف بخشايش گري
سرخ گردد روي زرد از گوهري
زردي رو بهترين رنگهاست
زانک اندر انتظار آن لقاست
ليک سرخي بر رخي که آن لامعست
بهر آن آمد که جانش قانعست
که طمع لاغر کند زرد و ذليل
نيست او از علت ابدان عليل
چون ببيند روي زرد بي سقم
خيره گردد عقل جالينوس هم
چون طمع بستي تو در انوار هو
مصطفي گويد که ذلت نفسه
نور بي سايه لطيف و عالي است
آن مشبک سايه غربالي است
عاشقان عريان همي خواهند تن
پيش عنينان چه جامه چه بدن
روزه داران را بود آن نان و خوان
خرمگس را چه ابا چه ديگدان