اي خروسان از وي آموزيد بانگ
بانگ بهر حق کند نه بهر دانگ
صبح کاذب آيد و نفريبدش
صبح کاذب عالم و نيک و بدش
اهل دنيا عقل ناقص داشتند
تا که صبح صادقش پنداشتند
صبح کاذب کاروانها را زدست
که به بوي روز بيرون آمدست
صبح کاذب خلق را رهبر مباد
کو دهد بس کاروانها را به باد
اي شده تو صبح کاذب را رهين
صبح صادق را تو کاذب هم مبين
گر نداري از نفاق و بد امان
از چه داري بر برادر ظن همان
بدگمان باشد هميشه زشت کار
نامه خود خواند اندر حق يار
آن خسان که در کژيها مانده اند
انبيا را ساحر و کژ خوانده اند
وآن اميران خسيس قلب ساز
اين گمان بردند بر حجره اياز
کو دفينه دارد و گنج اندر آن
ز آينه خود منگر اندر ديگران
شاه مي دانست خود پاکي او
بهر ايشان کرد او آن جست و جو
کاي امير آن حجره را بگشاي در
نيم شب که باشد او زان بي خبر
تا پديد آيد سگالشهاي او
بعد از آن بر ماست مالشهاي او
مر شما را دادم آن زر و گهر
من از آن زرها نخواهم جز خبر
اين همي گفت و دل او مي طپيد
از براي آن اياز بي نديد
که منم کين بر زبانم مي رود
اين جفاگر بشنود او چون شود
باز مي گويد به حق دين او
که ازين افزون بود تمکين او
کي به قذف زشت من طيره شود
وز غرض وز سر من غافل بود
مبتلي چون ديد تاويلات رنج
برد بيند کي شود او مات رنج
صاحب تاويل اياز صابرست
کو به بحر عاقبتها ناظرست
هم چو يوسف خواب اين زندانيان
هست تعبيرش به پيش او عيان
خواب خود را چون نداند مرد خير
کو بود واقف ز سر خواب غير
گر زنم صد تيغ او را ز امتحان
کم نگردد وصلت آن مهربان
داند او که آن تيغ بر خود مي زنم
من ويم اندر حقيقت او منم