نيست را بنمود هست و محتشم
هست را بنمود بر شکل عدم
بحر را پوشيد و کف کرد آشکار
باد را پوشيد و بنمودت غبار
چون مناره خاک پيچان در هوا
خاک از خود چون برآيد بر علا
خاک را بيني به بالا اي عليل
باد را ني جز به تعريف دليل
کف همي بيني روانه هر طرف
کف بي دريا ندارد منصرف
کف به حس بيني و دريا از دليل
فکر پنهان آشکارا قال و قيل
نفي را اثبات مي پنداشتيم
ديده معدوم بيني داشتيم
ديده اي که اندر نعاسي شد پديد
کي تواند جز خيال و نيست ديد
لاجرم سرگشته گشتيم از ضلال
چون حقيقت شد نهان پيدا خيال
اين عدم را چون نشاند اندر نظر
چون نهان کرد آن حقيقت از بصر
آفرين اي اوستاد سحرباف
که نمودي معرضان را درد صاف
ساحران مهتاب پيمايند زود
پيش بازرگان و زر گيرند سود
سيم بربايند زين گون پيچ پيچ
سيم از کف رفته و کرباس هيچ
اين جهان جادوست ما آن تاجريم
که ازو مهتاب پيموده خريم
گز کند کرباس پانصد گز شتاب
ساحرانه او ز نور ماهتاب
چون ستد او سيم عمرت اي رهي
سيم شد کرباس ني کيسه تهي
قل اعوذت خواند بايد کاي احد
هين ز نفاثات افغان وز عقد
مي دمند اندر گره آن ساحرات
الغياث المستغاث از برد و مات
ليک بر خوان از زبان فعل نيز
که زبان قول سستست اي عزيز
در زمانه مر ترا سه همره اند
آن يکي وافي و اين دو غدرمند
آن يکي ياران و ديگر رخت و مال
وآن سوم وافيست و آن حسن الفعال
مال نايد با تو بيرون از قصور
يار آيد ليک آيد تا به گور
چون ترا روز اجل آيد به پيش
يار گويد از زبان حال خويش
تا بدينجا بيش همره نيستم
بر سر گورت زماني بيستم
فعل تو وافيست زو کن ملتحد
که در آيد با تو در قعر لحد