روي نفس مطمئنه در جسد
زخم ناخنهاي فکرت مي کشد
فکرت بد ناخن پر زهر دان
مي خراشد در تعمق روي جان
تا گشايد عقده اشکال را
در حدث کردست زرين بيل را
عقده را بگشاده گير اي منتهي
عقده سختست بر کيسه تهي
دز گشاد عقده ها گشتي تو پير
عقده چندي دگر بگشاده گير
عقده اي که آن بر گلوي ماست سخت
که بداني که خسي يا نيک بخت
حل اين اشکال کن گر آدمي
خرج اين کن دم اگر آدم دمي
حد اعيان و عرض دانسته گير
حد خود را دان که نبود زين گزير
چون بداني حد خود زين حدگريز
تا به بي حد در رسي اي خاک بيز
عمر در محمول و در موضوع رفت
بي بصيرت عمر در مسموع رفت
هر دليلي بي نتيجه و بي اثر
باطل آمد در نتيجه خود نگر
جز به مصنوعي نديدي صانعي
بر قياس اقتراني قانعي
مي فزايد در وسايط فلسفي
از دلايل باز برعکسش صفي
اين گريزد از دليل و از حجاب
از پي مدلول سر برده به جيب
گر دخان او را دليل آتشست
بي دخان ما را در آن آتش خوشست
خاصه اين آتش که از قرب ولا
از دخان نزديک تر آمد به ما
پس سيه کاري بود رفتن ز جان
بهر تخييلات جان سوي دخان