اي اياز اين مهرها بر چارقي
چيست آخر هم چو بر بت عاشقي
هم چو مجنون از رخ ليلي خويش
کرده اي تو چارقي را دين و کيش
با دو کهنه مهر جان آميخته
هر دو را در حجره اي آويخته
چند گويي با دو کهنه نو سخن
در جمادي مي دمي سر کهن
چون عرب با ربع و اطلال اي اياز
مي کشي از عشق گفت خود دراز
چارقت ربع کدامين آصفست
پوستين گويي که کرته يوسفست
هم چو ترسا که شمارد با کشش
جرم يکساله زنا و غل و غش
تا بيامرزد کشش زو آن گناه
عفو او را عفو داند از اله
نيست آگه آن کشش از جرم و داد
ليک بس جادوست عشق و اعتقاد
دوستي و وهم صد يوسف تند
اسحر از هاروت و ماروتست خود
صورتي پيدا کند بر ياد او
جذب صورت آردت در گفت و گو
رازگويي پيش صورت صد هزار
آن چنان که يار گويد پيش يار
نه بدانجا صورتي نه هيکلي
زاده از وي صد الست و صد بلي
آن چنان که مادري دل برده اي
پيش گور بچه نومرده اي
رازها گويد به جد و اجتهاد
مي نمايد زنده او را آن جماد
حي و قايم داند او آن خاک را
چشم و گوشي داند او خاشاک را
پيش او هر ذره آن خاک گور
گوش دارد هوش دارد وقت شور
مستمع داند به جد آن خاک را
خوش نگر اين عشق ساحرناک را
آنچنان بر خاک گور تازه او
دم بدم خوش مي نهد با اشک رو
که بوقت زندگي هرگز چنان
روي ننهادست بر پور چو جان
از عزا چون چند روزي بگذرد
آتش آن عشق او ساکن شود
عشق بر مرده نباشد پايدار
عشق را بر حي جان افزاي دار
بعد از آن زان گور خود خواب آيدش
از جمادي هم جمادي زايدش
زانک عشق افسون خود بربود و رفت
ماند خاکستر چو آتش رفت تفت
آنچ بيند آن جوان در آينه
پير اندر خشت مي بيند همه
پير عشق تست نه ريش سپيد
دستگير صد هزاران نااميد
عشق صورتها بسازد در فراق
نامصور سر کند وقت تلاق
که منم آن اصل اصل هوش و مست
بر صور آن حسن عکس ما بدست
پرده ها را اين زمان برداشتم
حسن را بي واسطه بفراشتم
زانک بس با عکس من در بافتي
قوت تجريد ذاتم يافتي
چون ازين سو جذبه من شد روان
او کشش را مي نبيند در ميان
مغفرت مي خواهد از جرم و خطا
از پس آن پرده از لطف خدا
چون ز سنگي چشمه اي جاري شود
سنگ اندر چشمه متواري شود
کس نخواهد بعد از آن او را حجر
زانک جاري شد از آن سنگ آن گهر
کاسه ها دان اين صور را واندرو
آنچ حق ريزد بدان گيرد علو