نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
کتابخانه فارسی
/
مثنوي معنوي
/
دفتر چهارم هم از مثنوي
دفتر چهارم هم از مثنوي
سر آغاز
تمامي حکايت آن عاشق که از عسس گريخت در باغي مجهول خود معشوق را در باغ يافت و عسس را از شادي دعاي خير مي کرد و مي گفت کي عسي ان تکرهوا شيئا و هو خير لکم
حکايت آن واعظ کي هر آغاز تذکير دعاي ظالمان و سخت دلان و بي اعتقادان کردي
سؤال کردن از عيسي عليه السلام کي در وجود از همه صعبها صعب تر چيست
قصد خيانت کردن عاشق و بانگ بر زدن معشوق بر وي
قصه آن صوفي کي زن خود را بيگانه اي بگرفت
معشوق را زير چادر پنهان کردن جهت تلبيس و بهانه گفتن زن کي ان کيد کن عظيم
گفتن زن کي او در بند جهاز نيست مراد او ستر و صلاحست و جواب گفتن صوفي اين را سرپوشيده
غرض از سميع و بصير گفتن خدا را
مثال دنيا چون گولخن و تقوي چون حمام
قصه آن دباغ کي در بازار عطاران از بوي عطر و مشک بيهوش و رنجور شد
معالجه کردن برادر دباغ دباغ را به خفيه به بوي سرگين
عذر خواستن آن عاشق از گناه خويش به تلبيس و روي پوش و فهم کردن معشوق آن را نيز
رد کردن معشوقه عذر عاشق را و تلبيس او را در روي او ماليدن
گفتن آن جهود علي را کرم الله وجهه کي اگر اعتماد داري بر حافظي حق از سر اين کوشک خود را در انداز و جواب گفتن اميرالمؤمنين او را
قصه مسجد اقصي و خروب و عزم کردن داود عليه السلام پيش از سليمان عليه السلام بر بناي آن مسجد
شرح انما المؤمنون اخوة والعلماء کنفس واحدة خاصه اتحاد داود و سليمان و ساير انبيا عليهم السلام کي اگر يکي ازيشان را منکر شوي ايمان به هيچ نبي درست نباشد و اين علامت اتحادست کي يک خانه از هزاران خانه ويران کني آن همه ويران شود و يک ديوار قايم نماند کي لانفرق بين احد منهم و العاقل يکفيه الاشارة اين خود از اشارت گذشت
بقيه قصه بناي مسجد اقصي
قصه آغاز خلافت عثمان رضي الله عنه و خطبه وي در بيان آنک ناصح فعال به فعل به از ناصح قوال به قول
در بيان آنک حکما گويند آدمي عالم صغريست و حکماي اللهي گويند آدمي عالم کبريست زيرا آن علم حکما بر صورت آدمي مقصور بود و علم اين حکما در حقيقت حقيقت آدمي موصول بود
تفسير اين حديث کي مثل امتي کمثل سفينة نوح من تمسک بها نجا و من تخلف عنها غرق
قصه هديه فرستادن بلقيس از شهر سبا سوي سليمان عليه السلام
کرامات و نور شيخ عبدالله مغربي قدس الله سره
بازگردانيدن سليمان عليه السلام رسولان بلقيس را به آن هديه ها کي آورده بودند سوي بلقيس و دعوت کردن بلقيس را به ايمان و ترک آفتاب پرستي
قصه عطاري کي سنگ ترازوي او گل سرشوي بود و دزديدن مشتري گل خوار از آن گل هنگام سنجيدن شکر دزديده و پنهان
دلداري کردن و نواختن سليمان عليه السلام مر آن رسولان را و دفع وحشت و آزار از دل ايشان و عذر قبول ناکردن هديه شرح کردن با ايشان
ديدن درويش جماعت مشايخ را در خواب و درخواست کردن روزي حلال بي مشغول شدن به کسب و از عبادت ماندن و ارشاد ايشان او را و ميوه هاي تلخ و ترش کوهي بر وي شيرين شدن به داد آن مشايخ
نيت کردن او کي اين زر بدهم بدان هيزم کش چون من روزي يافتم به کرامات مشايخ و رنجيدن آن هيزم کش از ضمير و نيت او
تحريض سليمان عليه السلام مر رسولان را بر تعجيل به هجرت بلقيس بهر ايمان
سبب هجرت ابراهيم ادهم قدس الله سره و ترک ملک خراسان
حکايت آن مرد تشنه کي از سر جوز بن جوز مي ريخت در جوي آب کي در گو بود و به آب نمي رسيد تا به افتادن جوز بانگ آب # بشنود و او را چو سماع خوش بانگ آب اندر طرب مي آورد
تهديد فرستادن سليمان عليه السلام پيش بلقيس کي اصرار مينديش بر شرک و تاخير مکن
پيدا کردن سليمان عليه السلام کي مرا خالصا لامر الله جهدست در ايمان تو يک ذره غرضي نيست مرا نه در نفس تو و حسن تو و نه در ملک تو خود بيني چون چشم جان باز شود به نورالله
باقي قصه ابراهيم ادهم قدس الله سره
بقيه قصه اهل سبا و نصيحت و ارشاد سليمان عليه السلام آل بلقيس را هر يکي را اندر خور خود و مشکلات دين و دل او و صيد کردن هر جنس مرغ ضميري به صفير آن جنس مرغ و طعمه او
آزاد شدن بلقيس از ملک و مست شدن او از شوق ايمان و التفات همت او از همه ملک منقطع شدن وقت هجرت الا از تخت
چاره کردن سليمان عليه السلام در احضار تخت بلقيس از سبا
قصه ياري خواستن حليمه از بتان چون عقيب فطام مصطفي را عليه السلام گم کرد و لرزيدن و سجده بتان و گواهي دادن ايشان بر عظمت کار مصطفي صلي الله عليه و سلم
حکايت آن پير عرب کي دلالت کرد حليمه را به استعانت به بتان
خبر يافتن جد مصطفي عبدالمطلب از گم کردن حليمه محمد را عليه السلام و طالب شدن او گرد شهر و ناليدن او بر در کعبه و از حق درخواستن و يافتن او محمد را عليه السلام
نشان خواستن عبدالمطلب از موضع محمد عليه السلام کي کجاش يابم و جواب آمدن از اندرون کعبه و نشان يافتن
بقيه قصه دعوت رحمت بلقيس را
مثل قانع شدن آدمي به دنيا و حرص او در طلب دنيا و غفلت او از دولت روحانيان کي ابناي جنس وي اند و نعره زنان کي يا ليت قومي يعلمون
بقيه عمارت کردن سليمان عليه السلام مسجد اقصي را به تعليم و وحي خدا جهت حکمتهايي کي او داند و معاونت ملايکه و ديو و پري و آدمي آشکارا
قصه شاعر و صله دادن شاه و مضاعف کردن آن وزير بوالحسن نام
باز آمدن آن شاعر بعد چند سال به اميد همان صله و هزار دينار فرمودن بر قاعده خويش و گفتن وزير نو هم حسن نام شاه را کي اين سخت بسيارست و ما را خرجهاست و خزينه خاليست و من او را بده يک آن خشنود کنم
مانستن بدرايي اين وزير دون در افساد مروت شاه به وزير فرعون يعني هامان در افساد قابليت فرعون
نشستن ديو بر مقام سليمان عليه السلام و تشبه کردن او به کارهاي سليمان عليه السلام و فرق ظاهر ميان هر دو سليمان و ديو خويشتن را سليمان بن داود نام کردن
درآمدن سليمان عليه السلام هر روز در مسجد اقصي بعد از تمام شدن جهت عبادت و ارشاد عابدان و معتکفان و رستن عقاقير در مسجد
آموختن پيشه گورکني قابيل از زاغ پيش از آنک در عالم علم گورکني و گور بود
قصه صوفي کي در ميان گلستان سر به زانو مراقب بود يارانش گفتند سر برآور تفرج کن بر گلستان و رياحين و مرغان و آثار رحمة الله تعالي
قصه رستن خروب در گوشه مسجد اقصي و غمگين شدن سليمان عليه السلام از آن چون به سخن آمد با او و خاصيت و نام خود بگفت
بيان آنک حصول علم و مال و جاه بدگوهران را فضيحت اوست و چون شمشيريست کي افتادست به دست راه زن
تفسير يا ايها المزمل
در بيان آنک ترک الجواب جواب مقرر اين سخن کي جواب الاحمق سکوت شرح اين هر دو درين قصه است کي گفته مي آيد
در تفسير اين حديث مصطفي عليه السلام کي ان الله تعالي خلق الملائکة و رکب فيهم العقل و خلق البهائم و رکب فيها الشهوة و خلق بني آدم و رکب فيهم العقل و الشهوة فمن غلب عقله شهوته فهو اعلي من الملائکة و من غلب شهوته عقله فهو ادني من البهائم
در تفسير اين آيت کي و اما الذين في قلوبهم مرض فزادتهم رجسا و قوله يضل به کثيرا و يهدي به کثيرا
چاليش عقل با نفس هم چون تنازع مجنون با ناقه ميل مجنون سوي حره ميل ناقه واپس سوي کره چنانک گفت مجنون هوا ناقتي خلفي و قدامي الهوي و اني و اياها لمختلفان
نوشتن آن غلام قصه شکايت نقصان اجري سوي پادشاه
حکايت آن فقيه با دستار بزرگ و آنک بربود دستارش و بانگ مي زد کي باز کن ببين کي چه مي بري آنگه ببر
نصيحت دنيا اهل دنيا را به زبان حال و بي وفايي خود را نمودن به وفا طمع دارندگان ازو
بيان آنک عارف را غذاييست از نور حق کي ابيت عند ربي يطعمني و يسقيني و قوله الجوع طعام الله يحيي به ابدان الصديقين اي في الجوع يصل طعام الله
تفسير اوجس في نفسه خيفة موسي قلنا لا تخف انک انت الا علي
زجر مدعي از دعوي و امر کردن او را به متابعت
بقيه نوشتن آن غلام رقعه به طلب اجري
حکايت آن مداح کي از جهت ناموس شکر ممدوح مي کرد و بوي اندوه و غم اندرون او و خلاقت دلق ظاهر او مي نمود کي آن شکرها لافست و دروغ
دريافتن طبيبان الهي امراض دين و دل را در سيماي مريد و بيگانه و لحن گفتار او و رنگ چشم او و بي اين همه نيز از راه دل کي انهم جواسيس القلوب فجالسوهم بالصدق
مژده دادن ابويزيد از زادن ابوالحسن خرقاني قدس الله روحهما پيش از سالها و نشان صورت او سيرت او يک به يک و نوشتن تاريخ نويسان آن در جهت رصد
قول رسول صلي الله عليه و سلم اني لاجد نفس الرحمن من قبل اليمن
نقصان اجراي جان و دل صوفي از طعام الله
آشفتن آن غلام از نارسيدن جواب رقعه از قبل پادشاه
کژ وزيدن باد بر سليمان عليه السلام به سبب زلت او
شنيدن شيخ ابوالحسن رضي الله عنه خبر دادن ابويزيد را و بود او و احوال او
رقعه ديگر نوشتن آن غلام پيش شاه چون جواب آن رقعه اول نيافت
قصه آنک کسي به کسي مشورت مي کرد گفتش مشورت با ديگري کن کي من عدوي توم
امير کردن رسول عليه السلام جوان هذيلي را بر سريه اي کي در آن پيران و جنگ آزمودگان بودند
اعتراض کردن معترضي بر رسول عليه السلام بر امير کردن آن هذيلي
جواب گفتن مصطفي عليه السلام اعتراض کننده را
قصه سبحاني ما اعظم شاني گفتن ابويزيد قدس الله سره و اعتراض مريدان و جواب اين مر ايشان را نه به طريق گفت زبان بلک از راه عيان
بيان سبب فصاحت و بسيارگويي آن فضول به خدمت رسول عليه السلام
بيان رسول عليه السلام سبب تفضيل و اختيار کردن او آن هذيلي را به اميري و سرلشکري بر پيران و کارديدگان
علامت عاقل تمام و نيم عاقل و مرد تمام و نيم مرد و علامت شقي مغرور لاشي
قصه آن آبگير و صيادان و آن سه ماهي يکي عاقل و يکي نيم عاقل وان دگر مغرور و ابله مغفل لاشي و عاقبت هر سه
سر خواندن وضو کننده اوراد وضو را
شخصي به وقت استنجا مي گفت اللهم ارحني رائحة الجنه به جاي آنک اللهم اجعلني من التوابين واجعلني من المتطهرين کي ورد استنجاست و ورد استنجا را به وقت استنشاق مي گفت عزيزي بشنيد و اين را طاقت نداشت
قصه آن مرغ گرفته کي وصيت کرد کي بر گذشته پشيماني مخور تدارک وقت انديش و روزگار مبر در پشيماني
چاره انديشيدن آن ماهي نيم عاقل و خود را مرده کردن
بيان آنک عهد کردن احمق وقت گرفتاري و ندم هيچ وفايي ندارد کي لو ردوالعادوا لما نهوا عنه و انهم لکاذبون صبح کاذب وفا ندارد
در بيان آنک وهم قلب عقلست و ستيزه اوست بدو ماند و او نيست و قصه مجاوبات موسي عليه السلام کي صاحب عقل بود با فرعون کي صاحب وهم بود
بيان آنک عمارت در ويرانيست و جمعيت در پراکندگيست و درستي در شکست گيست و مراد در بي مراديست و وجود در عدم است و علي هذا بقية الاضداد والازواج
بيان آنک هر حس مدرکي را از آدمي نيز مدرکاتي ديگرست کي از مدرکات آن حس دگر بي خبرست چنانک هر پيشه ور استاد اعجمي کار آن استاد دگر پيشه ورست و بي خبري او از آنک وظيفه او نيست دليل نکند کي آن مدرکات نيست اگر چه به حکم حال منکر بود آن را اما از منکري او اينجا جز بي خبري نمي خواهيم درين مقام
حمله بردن اين جهانيان بر آن جهانيان و تاختن بردن تا سينور ذر و نسل کي سر حد غيب است و غفلت ايشان از کمين کي چون غازي به غزا نرود کافر تاختن آورد
بيان آنک تن خاکي آدمي هم چون آهن نيکو جوهر قابل آينه شدن است تا درو هم در دنيا بهشت و دوزخ و قيامت و غير آن معاينه بنمايد نه بر طريق خيال
باز گفتن موسي عليه السلام اسرار فرعون را و واقعات او را ظهر الغيب تابخبيري حق ايمان آورد يا گمان برد
بيان آنک در توبه بازست
گفتن موسي عليه السلام فرعون را کي از من يک پند قبول کن و چهار فضيلت عوض بستان
شرح کردن موسي عليه السلام آن چهار فضيلت را جهت پاي مزد ايمان فرعون
تفسير کنت کنزا مخفيا فاحببت ان اعرف
غره شدن آدمي به ذکاوت و تصويرات طبع خويشتن و طلب ناکردن علم غيب کي علم انبياست
بيان اين خبر کي کلموا الناس علي قدر عقولهم لا علي قدر عقولکم حتي لا يکذبوا الله و رسوله
قوله عليه السلام من بشرني بخروج صفر بشرته بالجنة
مشورت کردن فرعون با ايسيه در ايمان آوردن به موسي عليه السلام
قصه باز پادشاه و کمپير زن
قصه آن زن کي طفل او بر سر ناودان غيژيد و خطر افتادن بود و از علي کرم الله وجهه چاره جست
مشورت کردن فرعون با وزيرش هامان در ايمان آوردن به موسي عليه السلام
تزييف سخن هامان عليه اللعنه
نوميد شدن موسي عليه السلام از ايمام فرعون به تاثير کردن سخن هامان در دل فرعون
منازعت اميران عرب با مصطفي عليه السلام کي ملک را مقاسمت کن با ما تا نزاعي نباشد و جواب فرمودن مصطفي عليه السلام کي من مامورم درين امارت و بحث ايشان از طرفين
در بيان آنک شناساي قدرت حق نپرسد کي بهشت و دوزخ کجاست
جواب دهري کي منکر الوهيت است و عالم را قديم مي گويد
تفسير اين آيت کي و ما خلقنا السموات والارض و ما بينهما الا بالحق نيافريدمشان بهر همين کي شما مي بينيد بلک بهر معني و حکمت باقيه کي شما نمي بينيد آن را
وحي کردن حق به موسي عليه السلام کي اي موسي من کي خالقم تعالي ترا دوست مي دارم
خشم کردن پادشاه بر نديم و شفاعت کردن شفيع آن مغضوب عليه را و از پادشاه درخواستن و پادشاه شفاعت او قبول کردن و رنجيدن نديم از اين شفيع کي چرا شفاعت کردي
گفتن خليل مر جبرئيل را عليهماالسلام چون پرسيدش کي الک حاجة خليل جوابش داد کي اما اليک فلا
مطالبه کردن موسي عليه السلام حضرت را کي خلقت خلقا اهلکتهم و جواب آمدن
بيان آنک روح حيواني و عقل جز وي و وهم و خيال بر مثال دوغند و روح کي باقيست درين دوغ هم چون روغن پنهانست
مثال ديگر هم درين معني
حکايت آن پادشاه زاده کي پادشاهي حقيقي بوي روي نمود يوم يفرالمرء من اخيه و امه و ابيه نقد وقت او شد پادشاهي اين خاک توده کودک طبعان کي قلعه گيري نام کنند آن کودک کي چيره آيد بر سر خاک توده برآيد و لاف زندگي قلعه مراست کودکان ديگر بر وي رشک برند کي التراب ربيع الصبيان آن پادشاه زاده چو از قيد رنگها برست گفت من اين خاکهاي رنگين را همان خاک دون مي گويم زر و اطلس و اکسون نمي گويم من ازين اکسون رستم يکسون رفتم و آتيناه الحکم صبيا ارشاد حق را مرور سالها حاجت نيست در قدرت کن فيکون هيچ کس سخن قابليت نگويد
عروس آوردن پادشاه فرزند خود را از خوف انقطاع نسل
اختيار کردن پادشاه دختر درويش زاهدي را از جهت پسر و اعتراض کردن اهل حرم و ننگ داشتن ايشان از پيوندي درويش
مستجاب شدن دعاي پادشاه در خلاص پسرش از جادوي کابلي
در بيان آنک شه زاده آدمي بچه است خليفه خداست پدرش آدم صفي خليفه حق مسجود ملايک و آن کمپير کابلي دنياست کي آدمي بچه را از پدر ببريد به سحر و انبيا و اوليا آن طبيب تدارک کننده
حکايت آن زاهد کي در سال قحط شاد و خندان بود با مفلسي و بسياري عيان و خلق مي مردند از گرسنگي گفتندش چه هنگام شاديست کي هنگام صد تعزيت است گفت مرا باري نيست
بيان آنک مجموع عالم صورت عقل کلست چون با عقل کل بکژروي جفا کردي صورت عالم ترا غم فزايد اغلب احوال چنانک دل با پدر بد کردي صورت پدر غم فزايد ترا و نتواني رويش را ديدن اگر چه پيش از آن نور ديده بوده باشد و راحت جان
قصه فرزندان عزير عليه السلام کي از پدر احوال پدر مي پرسيدند مي گفت آري ديدمش مي آيد بعضي شناختندش بيهوش شدند بعضي نشناختند مي گفتند خود مژده اي داد اين بيهوش شدن چيست
تفسير اين حديث کي ائني لاستغفر الله في کل يوم سبعين مرة
بيان آنک عقل جزوي تا بگور بيش نبيند در باقي مقلد اوليا و انبياست
بيان آنک يا ايها الذين آمنوا لا تقدموا بين يدي الله و رسوله چون نبي نيستي ز امت باش چونک سلطان نه اي رعيت باش پس رو خاموش باش از خود زحمتي و رايي متراش
قصه شکايت استر با شتر کي من بسيار در رو مي افتم در راه رفتن تو کم در روي مي آيي اين چراست و جواب گفتن شتر او را
تصديق کردن استر جوابهاي شتر را و اقرار کردن بفضل او بر خود و ازو استعانت خواستن و بدو پناه گرفتن به صدق و نواختن شتر او را و ره نمودن و ياري دادن پدرانه و شاهانه
لابه کردن قبطي سبطي را کي يک سبو بنيت خويش از نيل پر کن و بر لب من نه تا بخورم به حق دوستي و برادري کي سبو کي شما سبطيان بهر خود پر مي کنيد از نيل آب صاف است و سبوکي ما قبطيان پر مي کنيم خون صاف است
در خواستن قبطي دعاي خير و هدايت از سبطي و دعا کردن سبطي قبطي را به خير و مستجاب شدن از اکرم الاکرمين وارحم الراحمين
حکايت آن زن پليدکار کي شوهر را گفت کي آن خيالات از سر امرودبن مي نمايد ترا کي چنينها نمايد چشم آدمي را سر آن امرودبن از سر امرودبن فرود آي تا آن خيالها برود و اگر کسي گويد کي آنچ آن مرد مي ديد خيال نبود و جواب اين مثاليست نه مثل در مثال همين قدر بس بود کي اگر بر سر امرودبن نرفتي هرگز آنها نديدي خواه خيال خواه حقيقت
باقي قصه موسي عليه السلام
اطوار و منازل خلقت آدمي از ابتدا
بيان آنک خلق دوزخ گرسنگانند و نالانند به حق کي روزيهاي ما را فربه گردان و زود زاد به ما رسان کي ما را صبر نماند
رفتن ذوالقرنين به کوه قاف و درخواست کردن کي اي کوه قاف از عظمت صفت حق ما را بگو و گفتن کوه قاف کي صفت عظمت او در گفت نيايد کي پيش آنها ادراکها فدا شود و لابه کردن ذوالقرنين کي از صنايعش کي در خاطر داري و بر تو گفتن آن آسان تر بود بگوي
موري بر کاغذ مي رفت نبشتن قلم ديد قلم را ستودن گرفت موري ديگر کي چشم تيزتر بود گفت ستايش انگشتان را کن کي آن هنر ازيشان مي بينم موري دگر کي از هر دو چشم روشن تر بود گفت من بازو را ستايم کي انگشتان فرع بازواند الي آخره
نمودن جبرئيل عليه السلام خود را به مصطفي صلي الله عليه و سلم به صورت خويش و از هفتصد پر او چون يک پر ظاهر شد افق را بگرفت و آفتاب محجوب شد با همه شعاعش
درباره نوسخن