هر صباحي چون سليمان آمدي
خاضع اندر مسجد اقصي شدي
نوگياهي رسته ديدي اندرو
پس بگفتي نام و نفع خود بگو
تو چه دارويي چيي نامت چيست
تو زيان کي و نفعت بر کيست
پس بگفتي هر گياهي فعل و نام
که من آن را جانم و اين را حمام
من مرين را زهرم و او را شکر
نام من اينست بر لوح از قدر
پس طبيبان از سليمان زان گيا
عالم و دانا شدندي مقتدي
تا کتبهاي طبيبي ساختند
جسم را از رنج مي پرداختند
اين نجوم و طب وحي انبياست
عقل و حس را سوي بي سو ره کجاست
عقل جزوي عقل استخراج نيست
جز پذيراي فن و محتاج نيست
قابل تعليم و فهمست اين خرد
ليک صاحب وحي تعليمش دهد
جمله حرفتها يقين از وحي بود
اول او ليک عقل آن را فزود
هيچ حرفت را ببين کين عقل ما
تاند او آموختن بي اوستا
گرچه اندر مکر موي اشکاف بد
هيچ پيشه رام بي استا نشد
دانش پيشه ازين عقل ار بدي
پيشه بي اوستا حاصل شدي