گفت با هامان چون تنهااش بديد
جست هامان و گريبان را دريد
بانگها زد گريه ها کرد آن لعين
کوفت دستار و کله را بر زمين
که چگونه گفت اندر روي شاه
اين چنين گستاخ آن حرف تباه
جمله عالم را مسخر کرده تو
کار را با بخت چون زر کرده تو
از مشارق وز مغارب بي لجاج
سوي تو آرند سلطانان خراج
پادشاهان لب همي مالند شاد
بر ستانه خاک تو اين کيقباد
اسپ ياغي چون ببيند اسپ ما
رو بگرداند گريزد بي عصا
تاکنون معبود و مسجود جهان
بوده اي گردي کمينه بندگان
در هزار آتش شدن زين خوشترست
که خداوندي شود بنده پرست
نه بکش اول مرا اي شاه چين
تا نبيند چشم من بر شاه اين
خسروا اول مرا گردن بزن
تا نبيند اين مذلت چشم من
خود نبودست و مبادا اين چنين
که زمين گردون شود گردون زمين
بندگان مان خواجه تاش ما شوند
بي دلان مان دلخراش ما شوند
چشم روشن دشمنان و دوست کور
گشت ما را پس گلستان قعر گور