بعد سالي چند بهر رزق و کشت
شاعر از فقر و عوز محتاج گشت
گفت وقت فقر و تنگي دو دست
جست و جوي آزموده بهترست
درگهي را که آزمودم در کرم
حاجت نو را بدان جانب برم
معني الله گفت آن سيبويه
يولهون في الحوائج هم لديه
گفت الهنا في حوائجنا اليک
والتمسناها وجدناها لديک
صد هزاران عاقل اندر وقت درد
جمله نالان پيش آن ديان فرد
هيچ ديوانه فليوي اين کند
بر بخيلي عاجزي کديه تند
گر نديدندي هزاران بار بيش
عاقلان کي جان کشيدنديش پيش
بلک جمله ماهيان در موجها
جمله پرندگان بر اوجها
پيل و گرگ و حيدر اشکار نيز
اژدهاي زفت و مور و مار نيز
بلک خاک و باد و آب و هر شرار
مايه زو يابند هم دي هم بهار
هر دمش لابه کند اين آسمان
که فرو مگذارم اي حق يک زمان
استن من عصمت و حفظ تو است
جمله مطوي يمين آن دو دست
وين زمين گويد که دارم بر قرار
اي که بر آبم تو کردستي سوار
جملگان کيسه ازو بر دوختند
دادن حاجت ازو آموختند
هر نبيي زو برآورده برات
استعينوا منه صبرا او صلات
هين ازو خواهيد نه از غير او
آب در يم جو مجو در خشک جو
ور بخواهي از دگر هم او دهد
بر کف ميلش سخا هم او نهد
آنک معرض را ز زر قارون کند
رو بدو آري به طاعت چون کند
بار ديگر شاعر از سوداي داد
روي سوي آن شه محسن نهاد
هديه شاعر چه باشد شعر نو
پيش محسن آرد و بنهد گرو
محسنان با صد عطا و جود و بر
زر نهاده شاعران را منتظر
پيششان شعري به از صدتنگ شعر
خاصه شاعر کو گهر آرد ز قعر
آدمي اول حريص نان بود
زانک قوت و نان ستون جان بود
سوي کسب و سوي غصب و صد حيل
جان نهاده بر کف از حرص و امل
چون بنادر گشت مستغني ز نان
عاشق نامست و مدح شاعران
تا که اصل و فصل او را بر دهند
در بيان فضل او منبر نهند
تا که کر و فر و زر بخشي او
هم چو عنبر بو دهد در گفت و گو
خلق ما بر صورت خود کرد حق
وصف ما از وصف او گيرد سبق
چونک آن خلاق شکر و حمدجوست
آدمي را مدح جويي نيز خوست
خاصه مرد حق که در فضلست چست
پر شود زان باد چون خيک درست
ور نباشد اهل زان باد دروغ
خيک بدريدست کي گيرد فروغ
اين مثل از خود نگفتم اي رفيق
سرسري مشنو چو اهلي و مفيق
اين پيمبر گفت چون بشنيد قدح
که چرا فربه شود احمد به مدح
رفت شاعر پيش آن شاه و ببرد
شعر اندر شکر احسان کان نمرد
محسنان مردند و احسانها بماند
اي خنک آن را که اين مرکب براند
ظالمان مردند و ماند آن ظلمها
واي جاني کو کند مکر و دها
گفت پيغامبر خنک آن را که او
شد ز دنيا ماند ازو فعل نکو
مرد محسن ليک احسانش نمرد
نزد يزدان دين و احسان نيست خرد
واي آنکو مرد و عصيانش نمود
تا نپنداري به مرگ او جان ببرد
اين رها کن زانک شاعر بر گذر
وام دارست و قوي محتاج زر
برد شاعر شعر سوي شهريار
بر اميد بخشش و احسان پار
نازنين شعري پر از در درست
بر اميد و بوي اکرام نخست
شاه هم بر خوي خود گفتش هزار
چون چنين بد عادت آن شهريار
ليک اين بار آن وزير پر ز جود
بر براق عز ز دنيا رفته بود
بر مقام او وزير نو رئيس
گشته ليکن سخت بي رحم و خسيس
گفت اي شه خرجها داريم ما
شاعري را نبود اين بخشش جزا
من به ربع عشر اين اي مغتنم
مرد شاعر را خوش و راضي کنم
خلق گفتندش که او از پيش دست
ده هزاران زين دلاور برده است
بعد شکر کلک خايي چون کند
بعد سلطاني گدايي چون کند
گفت بفشارم ورا اندر فشار
تا شود زار و نزار از انتظار
آنگه ار خاکش دهم از راه من
در ربايد هم چو گلبرگ از چمن
اين به من بگذار که استادم درين
گر تقاضاگر بود هر آتشين
از ثريا گر بپرد تا ثري
نرم گردد چون ببيند او مرا
گفت سلطانش برو فرمان تراست
ليک شادش کن که نيکوگوي ماست
گفت او را و دو صد اوميدليس
تو به من بگذار اين بر من نويس
پس فکندش صاحب اندر انتظار
شد زمستان و دي و آمد بهار
شاعر اندر انتظارش پير شد
پس زبون اين غم و تدبير شد
گفت اگر زر نه که دشنامم دهي
تا رهد جانم ترا باشم رهي
انتظارم کشت باري گو برو
تا رهد اين جان مسکين از گرو
بعد از آنش داد ربع عشر آن
ماند شاعر اندر انديشه گران
کانچنان نقد و چنان بسيار بود
اين که دير اشکفت دسته خار بود
پس بگفتندش که آن دستور راد
رفت از دنيا خدا مزدت دهاد
که مضاعف زو همي شد آن عطا
کم همي افتاد بخشش را خطا
اين زمان او رفت و احسان را ببرد
او نمرد الحق بلي احسان بمرد
رفت از ما صاحب راد و رشيد
صاحب سلاخ درويشان رسيد
رو بگير اين را و زينجا شب گريز
تا نگيرد با تو اين صاحب ستيز
ما به صد حيلت ازو اين هديه را
بستديم اي بي خبر از جهد ما
رو بايشان کرد و گفت اي مشفقان
از کجا آمد بگوييد اين عوان
چيست نام اين وزير جامه کن
قوم گفتندش که نامش هم حسن
گفت يا رب نام آن و نام اين
چون يکي آمد دريغ اي رب دين
آن حسن نامي که از يک کلک او
صد وزير و صاحب آيد جودخو
اين حسن کز ريش زشت اين حسن
مي توان بافيد اي جان صد رسن
بر چنين صاحب چو شه اصغا کند
شاه و ملکش را ابد رسوا کند