گفت استر راست گفتي اي شتر
اين بگفت و چشم کرد از اشک پر
ساعتي بگريست و در پايش فتاد
گفت اي بگزيده رب العباد
چه زيان دارد گر از فرخندگي
در پذيري تو مرا دربندگي
گفت چون اقرار کردي پيش من
رو که رستي تو ز آفات زمن
دادي انصاف و رهيدي از بلا
تو عدو بودي شدي ز اهل ولا
خوي بد در ذات تو اصلي نبود
کز بد اصلي نيايد جز جحود
آن بد عاريتي باشد که او
آرد اقرار و شود او توبه جو
هم چو آدم زلتش عاريه بود
لاجرم اندر زمان توبه نمود
چونک اصلي بود جرم آن بليس
ره نبودش جانب توبه نفيس
رو که رستي از خود و از خوي بد
واز زبانه نار و از دندان دد
رو که اکنون دست در دولت زدي
در فکندي خود به بخت سرمدي
ادخلي تو في عبادي يافتي
ادخلي في جنتي در بافتي
در عبادش راه کردي خويش را
رفتي اندر خلد از راه خفا
اهدنا گفتي صراط مستقيم
دست تو بگرفت و بردت تا نعيم
نار بودي نور گشتي اي عزيز
غوره بودي گشتي انگور و مويز
اختري بودي شدي تو آفتاب
شاد باشد الله اعلم بالصواب
اي ضياء الحق حسام الدين بگير
شهد خويش اندر فکن در حوض شير
تا رهد آن شير از تغيير طعم
يابد از بحر مزه تکثير طعم
متصل گردد بدان بحر الست
چونک شد دريا ز هر تغيير رست
منفذي يابد در آن بحر عسل
آفتي را نبود اندر وي عمل
غره اي کن شيروار اي شير حق
تا رود آن غره بر هفتم طبق
چه خبر جان ملول سير را
کي شناسد موش غره شير را
برنويس احولا خود با آب زر
بهر هر دريادلي نيکوگهر
آب نيلست اين حديث جان فزا
يا ربش در چشم قبطي خون نما