خلق را مي راند از وي آن جوان
تا علاجش را نبينند آن کسان
سر به گوشش برد هم چون رازگو
پس نهاد آن چيز بر بيني او
کو به کف سرگين سگ ساييده بود
داروي مغز پليد آن ديده بود
ساعتي شد مرد جنبيدن گرفت
خلق گفتند اين فسوني بد شگفت
کين بخواند افسون به گوش او دميد
مرده بود افسون به فريادش رسيد
جنبش اهل فساد آن سو بود
که زنا و غمزه و ابرو بود
هر کرا مشک نصيحت سود نيست
لاجرم با بوي بد خو کرد نيست
مشرکان را زان نجس خواندست حق
کاندرون پشک زادند از سبق
کرم کو زادست در سرگين ابد
مي نگرداند به عنبر خوي خود
چون نزد بر وي نثار رش نور
او همه جسمست بي دل چون قشور
ور ز رش نور حق قسميش داد
هم چو رسم مصر سرگين مرغ زاد
ليک نه مرغ خسيس خانگي
بلک مرغ دانش و فرزانگي
تو بدان ماني کز آن نوري تهي
زآنک بيني بر پليدي مي نهي
از فراقت زرد شد رخسار و رو
برگ زردي ميوه ناپخته تو
ديگ ز آتش شد سياه و دودفام
گوشت از سختي چنين ماندست خام
هشت سالت جوش دادم در فراق
کم نشد يک ذره خاميت و نفاق
غوره تو سنگ بسته کز سقام
غوره ها اکنون مويزند و تو خام