عاقل آن باشد که او با مشعله ست
او دليل و پيشواي قافله ست
پيرو نور خودست آن پيش رو
تابع خويشست آن بي خويش رو
مؤمن خويشست و ايمان آوريد
هم بدان نوري که جانش زو چريد
ديگري که نيم عاقل آمد او
عاقلي را ديده خود داند او
دست در وي زد چو کور اندر دليل
تا بدو بينا شد و چست و جليل
وآن خري کز عقل جوسنگي نداشت
خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت
ره نداند نه کثير و نه قليل
ننگش آيد آمدن خلف دليل
مي رود اندر بيابان دراز
گاه لنگان آيس و گاهي بتاز
شمع نه تا پيشواي خود کند
نيم شمعي نه که نوري کد کند
نيست عقلش تا دم زنده زند
نيم عقلي نه که خود مرده کند
مرده آن عاقل آيد او تمام
تا برآيد از نشيب خود به بام
عقل کامل نيست خود را مرده کن
در پناه عاقلي زنده سخن
زنده ني تا همدم عيسي بود
مرده ني تا دمگه عيسي شود
جان کورش گام هر سو مي نهد
عاقبت نجهد ولي بر مي جهد