هين بيا بلقيس ورنه بد شود
لشکرت خصمت شود مرتد شود
پرده دار تو درت را بر کند
جان تو با تو به جان خصمي کند
جمله ذرات زمين و آسمان
لشکر حق اند گاه امتحان
باد را ديدي که با عادان چه کرد
آب را ديدي که در طوفان چه کرد
آنچ بر فرعون زد آن بحر کين
وآنچ با قارون نمودست اين زمين
وآنچ آن بابيل با آن پيل کرد
وآنچ پشه کله نمرود خورد
وآنک سنگ انداخت داودي بدست
گشت شصد پاره و لشکر شکست
سنگ مي باريد بر اعداي لوط
تا که در آب سيه خوردند غوط
گر بگويم از جمادات جهان
عاقلانه ياري پيغامبران
مثنوي چندان شود که چل شتر
گر کشد عاجز شود از بار پر
دست بر کافر گواهي مي دهد
لشکر حق مي شود سر مي نهد
اي نموده ضد حق در فعل درس
در ميان لشکر اويي بترس
جزو جزوت لشکر از در وفاق
مر ترا اکنون مطيع اند از نفاق
گر بگويد چشم را کو را فشار
درد چشم از تو بر آرد صد دمار
ور به دندان گويد او بنما وبال
پس ببيني تو ز دندان گوشمال
باز کن طب را بخوان باب العلل
تا ببيني لشکر تن را عمل
چونک جان جان هر چيزي ويست
دشمني با جان جان آسان کيست
خود رها کن لشکر ديو و پري
کز ميان جان کنندم صفدري
ملک را بگذار بلقيس از نخست
چون مرا يابي همه ملک آن تست
خود بداني چون بر من آمدي
که تو بي من نقش گرمابه بدي
نقش اگر خود نقش سلطان يا غنيست
صورتست از جان خود بي چاشنيست
زينت او از براي ديگران
باز کرده بيهده چشم و دهان
اي تو در بيگار خود را باخته
ديگران را تو ز خود نشناخته
تو به هر صورت که آيي بيستي
که منم اين والله آن تو نيستي
يک زمان تنها بماني تو ز خلق
در غم و انديشه ماني تا به حلق
اين تو کي باشي که تو آن اوحدي
که خوش و زيبا و سرمست خودي
مرغ خويشي صيد خويشي دام خويش
صدر خويشي فرش خويشي بام خويش
جوهر آن باشد که قايم با خودست
آن عرض باشد که فرع او شدست
گر تو آدم زاده اي چون او نشين
جمله ذريات را در خود ببين
چيست اندر خم که اندر نهر نيست
چيست اندر خانه که اندر شهر نيست
اين جهان خمست و دل چون جوي آب
اين جهان حجره ست و دل شهر عجاب