مرتضي را گفت روزي يک عنود
کو ز تعظيم خدا آگه نبود
بر سر بامي و قصري بس بلند
حفظ حق را واقفي اي هوشمند
گفت آري او حفيظست و غني
هستي ما را ز طفلي و مني
گفت خود را اندر افکن هين ز بام
اعتمادي کن بحفظ حق تمام
تا يقين گرددمرا ايقان تو
و اعتقاد خوب با برهان تو
پس اميرش گفت خامش کن برو
تا نگردد جانت زين جرات گرو
کي رسد مر بنده را که با خدا
آزمايش پيش آرد ز ابتلا
بنده را کي زهره باشد کز فضول
امتحان حق کند اي گيج گول
آن خدا را مي رسد کو امتحان
پيش آرد هر دمي با بندگان
تا به ما ما را نمايد آشکار
که چه داريم از عقيده در سرار
هيچ آدم گفت حق را که ترا
امتحان کردم درين جرم و خطا
تا ببينم غايت حلمت شها
اه کرا باشد مجال اين کرا
عقل تو از بس که آمد خيره سر
هست عذرت از گناه تو بتر
آنک او افراشت سقف آسمان
تو چه داني کردن او را امتحان
اي ندانسته تو شر و خير را
امتحان خود را کن آنگه غير را
امتحان خود چو کردي اي فلان
فارغ آيي ز امتحان ديگران
چون بدانستي که شکردانه اي
پس بداني کاهل شکرخانه اي
پس بدان بي امتحاني که اله
شکري نفرستدت ناجايگاه
اين بدان بي امتحان از علم شاه
چون سري نفرستدت در پايگاه
هيچ عاقل افکند در ثمين
در ميان مستراحي پر چمين
زانک گندم را حکيم آگهي
هيچ نفرستد به انبار کهي
شيخ را که پيشوا و رهبرست
گر مريدي امتحان کرد او خرست
امتحانش گر کني در راه دين
هم تو گردي ممتحن اي بي يقين
جرات و جهلت شود عريان و فاش
او برهنه کي شود زان افتتاش
گر بيايد ذره سنجد کوه را
بر درد زان که ترازوش اي فتي
کز قياس خود ترازو مي تند
مرد حق را در ترازو مي کند
چون نگنجد او به ميزان خرد
پس ترازوي خرد را بر درد
امتحان هم چون تصرف دان درو
تو تصرف بر چنان شاهي مجو
چه تصرف کرد خواهد نقشها
بر چنان نقاش بهر ابتلا
امتحاني گر بدانست و بديد
ني که هم نقاش آن بر وي کشيد
چه قدر باشد خود اين صورت که بست
پيش صورتها که در علم ويست
وسوسه اين امتحان چون آمدت
بخت بد دان کآمد و گردن زدت
چون چنين وسواس ديدي زود زود
با خدا گرد و در آ اندر سجود
سجده گه را تر کن از اشک روان
کاي خدا تو وا رهانم زين گمان
آن زمان کت امتحان مطلوب شد
مسجد دين تو پر خروب شد