آن اميران عرب گرد آمدند
نزد پيغامبر منازع مي شدند
که تو ميري هر يک از ما هم امير
بخش کن اين ملک و بخش خود بگير
هر يکي در بخش خود انصاف جو
تو ز بخش ما دو دست خود بشو
گفت ميري مر مرا حق داده است
سروري و امر مطلق داده است
کين قران احمدست و دور او
هين بگيريد امر او را اتقوا
قوم گفتندش که ما هم زان قضا
حاکميم و داد اميريمان خدا
گفت ليکن مر مرا حق ملک داد
مر شما را عاريه از بهر زاد
ميري من تا قيامت باقيست
ميري عاريتي خواهد شکست
قوم گفتند اي امير افزون مگو
چيست حجت بر فزون جويي تو
در زمان ابري برآمد ز امر مر
سيل آمد گشت آن اطراف پر
رو به شهر آورد سيل بس مهيب
اهل شهر افغان کنان جمله رعيب
گفت پيغامبر که وقت امتحان
آمد اکنون تا گمارد گردد عيان
هر اميري نيزه خود در فکند
تا شود در امتحان آن سيل بند
پس قضيب انداخت در وي مصطفي
آن قضيب معجز فرمان روا
نيزه ها را هم چو خاشاکي ربود
آب تيز سيل پرجوش عنود
نيزه ها گم گشت جمله و آن قضيب
بر سر آب ايستاده چون رقيب
ز اهتمام آن قضيب آن سيل زفت
روبگردانيد و آن سيلاب رفت
چون بديدند از وي آن امر عظيم
پس مقر گشتند آن ميران ز بيم
جز سه کس که حقد ايشان چيره بود
ساحرش گفتند و کاهي از جحود
ملک بر بسته چنان باشد ضعيف
ملک بر رسته چنين باشد شريف
نيزه ها را گر نديدي با قضيب
نامشان بين نام او بين اين نجيب
نامشان را سيل تيز مرگ برد
نام او و دولت تيزش نمرد
پنج نوبت مي زنندش بر دوام
هم چنين هر روز تا روز قيام
گر ترا عقلست کردم لطفها
ور خري آورده ام خر را عصا
آنچنان زين آخرت بيرون کنم
کز عصا گوش و سرت پر خون کنم
اندرين آخر خران و مردمان
مي نيابند از جفاي تو امان
نک عصا آورده ام بهر ادب
هر خري را کو نباشد مستحب
اژدهايي مي شود در قهر تو
که اژدهايي گشته اي در فعل و خو
اژدهاي کوهيي تو بي امان
ليک بنگر اژدهاي آسمان
اين عصا از دوزخ آمد چاشني
که هلا بگريز اندر روشني
ورنه در ماني تو در دندان من
مخلصت نبود ز در بندان من
اين عصايي بود اين دم اژدهاست
تا نگويي دوزخ يزدان کجاست