عقل مي گفتش حماقت با توست
با حماقت عقل را آيد شکست
عقل را باشد وفاي عهدها
تو نداري عقل رو اي خربها
عقل را ياد آيد از پيمان خود
پرده نسيان بدراند خرد
چونک عقلت نيست نسيان مير تست
دشمن و باطل کن تدبير تست
از کمي عقل پروانه خسيس
ياد نارد ز آتش و سوز و حسيس
چونک پرش سوخت توبه مي کند
آز و نسيانش بر آتش مي زند
ضبط و درک و حافظي و يادداشت
عقل را باشد که عقل آن را فراشت
چونک گوهر نيست تابش چون بود
چون مذکر نيست ايابش چون بود
اين تمني هم ز بي عقلي اوست
که نبيند کان حماقت را چه خوست
آن ندامت از نتيجه رنج بود
نه ز عقل روشن چون گنج بود
چونک شد رنج آن ندامت شد عدم
مي نيرزد خاک آن توبه و ندم
آن ندم از ظلمت غم بست بار
پس کلام الليل يمحوه النهار
چون برفت آن ظلمت غم گشت خوش
هم رود از دل نتيجه و زاده اش
مي کند او توبه و پير خرد
بانگ لو ردوا لعادوا مي زند