هر که او در مغز قرآن راز يافت
ديده خورشيد را چون ماه يافت
هر که او با فقر باشد همنشين
مي نهم بر خاک پايش من جبين
هر که دارد اين مراتب يار ماست
در خور سوداي اين بازار ماست
اي پسر در گوش گير اين پند من
تا که باشي در جهان پيوند من
هر که پيوندي بود اصلي بود
زان که او را با خدا وصلي بود
اي پسر ميدان که غير دوست نيست
در نهان و آشکارا ظاهريست
اي پسر گر بشنوي پند پدر
عاقبت سلطان شوي بي سيم و زر
چون پسر بشنيد اين پند از پدر
بر درون صومعه بنهاد سر
گفت بد کردم ز لطف اي رهنما
عفو فرما جرم اين بيچاره را
من بدم چون طفل نادان در جهان
حال من بد همچو حال آن ددان
من از اين کيش بدان برخاستم
دل به شرع مصطفي آراستم
بعد از اين حکم شما بر جان ماست
راه شرع احمدي ايمان ماست
هر چه فرمائي تو اي پير طريق
من به جان گردم ورا ياور رفيق
پند پيران بهتر از عمر دراز
زآن که ايشانند خود در عين راز
پند پيران بهتر از بخت جوان
بشنو اين معني ز پير غيب دان
پند پيران همچو اسم اعظم است
بر جراحتها مثال مرهم است
پند پيران مرهم جاني بود
پند پيران راز پنهاني بود
پند پيران باشدت چون پيشوا
پند پيران با شدت خود مقتدا
پند پيران آفتاب بي زوال
پند پيران است ماه عمر و سال
پند پيران است فتح الباب دين
پند پيرانت کند با دين قرين
پند پيران است بحر موج زن
پند پيران است چون در عدن
پند پيران است خود اسرار فاش
در معاني واقف عطار باش
گفت عطارت که بيخوابي گزين
باش دايم با دل شب همنشين
هر که با شب همنشين شد نور شد
او به پاکي بهتر از صد حور شد
هر که با شب همنشين شد روز شد
هست چون شمعي که او پر سوز شد
هر که با شب همنشين شد يار ديد
او چو منصور زمان ديدار ديد
هر که با شب همنشين شد او ولي است
در ميان مومنان نور علي است
رو تو روز و شب توکل آر پيش
تا بيابي در حقيقت کام خويش
تو توکل کن به درگاه الاه
تا بماني تو ز شيطان در پناه
نفس شوم تو بود شيطان تو
هست اين خود آيتي در شان تو
روز نفس شوم بگذر اي پسر
تا بيابي از همه معني خبر
جمله مردان که دين دار آمدند
از هواي نفس بيزار آمدند
از سر نفس و هوا برخاستند
خانه ايمان خود آراستند
هر که از نفس و هوا بيزار شد
او به اولاد علي خود يار شد
هر که او از دين به دين محکم ستاد
مهر او در جان انسان اوفتاد
هر که رفت او راه ايشان راه يافت
اين حقيقت از دل آگاه يافت
از وفا گردي تو از اهل صفا
راه ايشان رو اگر داري وفا
اين وفا خود خاص خاصان خدا ست
در وفا داري چو عطاري کجا ست
اين وفا جبريل و احمد را بود
يا معاني دان ابجد را بود
بوي اين معني ز خاک من شنو
از درون چاک چاک من شنو
يا شنو از مظهر معجز نما
تا شوي واقف ز اسرار خدا
در وفا حب علي دارم به دل
گشته حب او به جان من سجل
جوهر ذاتم ز مشکلهاي او ست
در درون مظهرم خود جاي او ست
گر بداني شد وفاي تو درست
ورنه هستي در وفاي ما تو سست
اين وفا هر کس ندارد خارجي است
او و پيرش را به دوزخ ملتجي است
ناصبي چون خارجي بي دين شده
او ز سر تا پاي خو سر گين شده
اين جماعت دشمنان حيدرند
پيش ما لايق به تيغ و خنجرند
تيغ لعنت بر سر دشمن بزن
تا نباشي پيش مردان کم ززن
چون تو در راه وفا ارزنده
پند ما را ياد گير ارزنده
پند ما را ياد گير اي پور تو
دين و دنيا را بکن معمور تو
در قبول نمودن نصيحت و بيان اديان و ملل مختلفه مخترعان و توضيح دين هدي که طريقه آل مصطفي و مرتضي
است
پند آزاديست اي آزاده مرد
تو بر آراز غافلي خويش گرد
سالها غافل از اين پند آمدي
لاجرم چون ديو در بند آمدي
رو تو اين پند اي پسر در گوش گير
بعد از اين درخم وحدت جوش گير
هست اين پندم ز آيات کلام
از زبان مصطفي خيرالانام
هست اين معني به قرآن خود جلي
گشت والي برسر خلقان علي
از ولايت وز هدايت کان او ست
انماخوش آيتي در شان او ست
معني حق اوست يعني در کلام
ختم اين معني به او شد والسلام
حيدر کرار محبوب خدا ست
جمله انس و ملک بر اين گوا ست
مصطفي و مرتضي يک نور دان
چشم بد از روي ايشان دور دان
غير حيدر اين مراتب کس نداشت
رو به بينش کودرون چشم ما ست
گر نمي بيني ولايت نيستت
در طريق خود هدايت نيستت
شد ولايت همره و تو غافلي
از امام خويشتن بس جاهلي
هر که را با او ولايت همره است
او ز حال هر دو عالم آگه است
هر که او در خود نديده شاه را
عمر ضايع کرد و گم خود راه را
هر که بشناسد امام خويش را
کرد دايم در بهشت عدن جا
رو امام کل کل را تو شناس
جلوه گر کرده است اندر هر لباس
هر زماني صورتي دارد عجيب
از کمال حق نباشد اين غريب
گاه آدم آمد او و گاه نوح
گاه عيسي مجرد گاه روح
او ست آن کو مظهرش گويند خلق
من عجايب دانمش در زير دلق
ديدم او را من به عين خويشتن
لاجرم چون بحر گشتم موج زن
مرده اي بودم به عالم همچو تو
زنده گشتم از دم عيسي او
هرکه او زنده به او دان زنده شد
در ره دين نبي فرخنده شد
رو تو او را بين و واصل شو در او
زآن که غير او نباشد راه رو
راه حق او راه خدا اي ناصبي
روي او روي خدا اي خارجي
دست او خود دست حق دانم يقين
گر نمي داني برو قرآن ببين
کفر نبود اين سخن در پيش من
فوق ايديهم بخوان بي خويشتن
خوانده ام من وصف او را در کلام
گر نمي داني تو علمت شد حرام
علم ازو و عقل ازو دان اي پسر
عالمان را من کنم از وي خبر
علم آن او و عالم آن او
جن و انس و جمله در فرمان او
رو به نقدش بين تو عقل کل و بخت
زآن که نسيه پيش عشق انداخت رخت
عشق و عقل و نسيه و نقش ببين
بعد از آن بر تخت انساني نشين
هست انسان منبع آب کمال
او ندارد در دو عالم خود زوال
گر سخن گويم جهان برهم زنم
ترسم از منصور ناگه دم زنم
ليک شرع احمدم محکم بود
خود طريق حيدرم همدم بود
فکر سر آن کس کند کو را سر است
خلعت دنيا مر او را در بر است
از براي جاه سازد خانه ها
خانه مردم کند ويرانه ها
اين چنين کس هست مردود ازل
زآن که باشد فکر و ذکر او دغل
من ندارم فکر و ذکر اين جهان
محو او باشم چو عشاق اي جوان
هرکه عاشق گشت او خود يار ما ست
در معاني ديده و ديدار ما ست
هرکه عاشق گشت او مقبول شد
از براي يار خود مقتول شد
صد هزاران جان فدا در راه او
جان فدا عطار را در شاه او
بنده خاص خدا بوذر بود
کو درون آتش و آذر بود
نور او همراه ابراهيم بود
خود دل دشمن ازو در بيم بود
نور احمد با علي واحد بود
غير نابينا مگر جاحد بود
شک مياور نور ايشان را ببين
ورنه باشي همچو شيطان لعين
بود ابراهيم چون از دوستان
آتش آمد بهر آن شه بوستان
سجده جمله ملايک بهر اوست
چون که آدم قطره از نهر او ست
نور يزدان علم رحمان بوتراب
او نرفته در جهان هرگز به خواب
ديگر آن که حنطه دنياي دون
او نخورده اي پسر برگو که چون
حق تعالي حکم کرد اي آدمي
تو مخور گندم چو خواهي همدمي
گر خوري گندم زمن غافل شوي
در جهان بي وفا جاهل شوي
شه به حکم حق نخورده حنطه اي
اوست در معني چو حي و زنده اي
رو تو بينش همچو حي در خويشتن
زندگي تو به او شد در بدن
رو نمائي دل از ايمان اوست
علم ابراهيم و احمد زآن اوست
انبيا و اوليا بر خوان او
جمله کروبيان مهمان او
او بود روح روان و جان ما
او بود چون لعل اندر کان ما
لعل کاني روح انساني بود
حب او خود آب حيواني بود
هرکه يک جو حب او در جان نديد
هست ملعون و مکدر چون يزيد
حال آن ملعون شنيدي در جهان
تا چه کرد او با اميرمومنان
نقد حيدر را به ظاهر کشت او
با لعينان سوي دوزخ کرد رو
شد نبي و مرتضي بيزار از او
جمله کروبيان بيمار از او
حال اين کس در قيامت چون بود
دوزخ و عقبي از او پر خون بود
بعد از ايشان دوستان شه ببين
تا چها کردند با مشتي لعين
خود مسيب بود از خاصان او
پور مالک بود همچون جان او
همرهش مختار نقد بو عبيد
او گرفته جان ملعونان به صيد
خون نقد مرتضي از دشمنان
پس طلب کردند جمعي مومنان
تيغ ها بر فرق دشمن رانده اند
کفر را در قوم مروان مانده اند
عاقبت بو مسلم صاحب تبر
خارجي را کرد او زير و زبر
کرد او جان را فدا در راه حق
احمد بر محيش بد هم سبق
اين مهان خود تيغ بهر حق زدند
کوس سطاني خود مطلق زدند
اين محبان نبي و حيدرند
در طريق شرع احمد انورند
روح ما با ياد ايشان هست شاد
رحمت حق بر روان جمله باد
خود همه نسل بني اميه را
منقطع کردند و رستند از بلا
هيفده تن خود خلافت کرده اند
جمله دلها را جراحت کرده اند
از پي دنيا ز دين بگذشته اند
از طريق احمدي برگشته اند
قصد فرزندان احمد داشتند
تيغ را بر فرقشان بگماشتند
جملگي را تو ز دين بيرون شمار
تا نگردي در جهنم استوار
بعد از ايشان خود بني عباس شد
حاکم و دين نبي را پاس شد
خانه در شرع احمد ساختند
چار در خود اندر او پرداختند
چار مذهب ناگهان برساختند
دين و مذهب را برون انداختند
بوحنيفه گفت کين دين مهمل است
پيش من دين نبي خود مجمل است
من دهم احياي دين مصطفي
زآن که علم دين ندارد خود فنا
شافعي گفتا که قول من حق است
پيش من قول نبي خود مطلق است
احمد حنبل بگفتا قول من
بهتر است از قول ديگر در سخن
قول من چون قول پاکان روشن است
اين زباني دان که بيرون از تن است
گفت مالک من به علم شرع گوي
برده ام هستم امام راستگوي
من به شرع مصطفي بشتافتم
همچو عيسي در رهش خر يافتم
دين احمد چار کرسي ساختند
دين و مذهب را در او پرداختند
جعفر صادق شد او کرسي نشين
زآن که داند علم حق را او يقين
جعفر صادق به کرسي برنشست
زآنکه حق بر او در شرعش نه بست
شرع احمد بين که صادق ديده است
چار مذهب اندر او گرديده است
چار مذهب دان در او خود تو به يک
تا نيفتي اندر اين معني به شک
کرد جعفر عاشقان را راه بين
در طريقت راه عاشق را گزين
علم عاشق جمله عالم گرفت
رفت و دين عيسي مريم گرفت
دان که دينت را به قلب اندوده اند
قلب و ذکرت را بسي آلوده اند
دين قلابي نيايد هيچ کار
رو ز روي انبيا تو شرم دار
دين احمد دين پاکان خدا ست
خود به دين ديگران کفر و بلاست
اي تو هر جائي شده در دين خود
مکر و حيله کرده تلقين خود
رو تو شرع مصطفي را يک نگر
ورنه ايمان تو دارد صد خطر
هرکه او را ديده احول بود
کار او در دين حق مهمل بود
هرکه چون عطار با ايمان بود
رهنماي او شه مردان بود
رو تو شه را در وجود خويش بين
تا شود همچون سليمانت نگين
خاتم ملک سليمان دين تست
علم شاه لو کشف تلقين تست
دين من حب نبي المرسلين
مذهب من مذهب صادق ببين
غير اين مذهب دگرها هست هيج
صاحب فتواي ما خود هست گيج
صاحب فتوي تو خود هيچ بود
زآنکه او چون ريسمان پر پيچ بود
پيچ و تاب آمد همه اين دين او
زآن که شد علم صور آئين او
تو ز خود بگذر که تا يکتا شوي
در معاني خدا بينا شوي
هرکه بينا شد به معني نور شد
گاه مست يار و گه مخمور شد
هرکه بينا شد خدا را ديد او
سوره طاها ز حق بشنيد او
سوره طاها به اسرا جمع کن
رو کلام ايزدي را سمع کن
هست درياها ز علمش موج زن
تو نداري قطره اي در بحر تن
چون که از دريا تو دوري کرده اي
خويش را در دين چو موري کرده اي
مور تشنه لنگ و لوک و رانده اي
از لب درياي وحدت مانده اي
خشک گردد خود ز بي آبي درخت
رو وجودت سبز گردان همچو بخت
بخت من سبز و سعادتمند شد
زآن که اسرار ولي اش بند شد
گر همي خواهي که باشي زنده نام
رو طلب از آب کوثر يک دو جام
تا شوي چون خضر زنده در جهان
تو بماني در معاني جاودان
دنيي و عقبيت در فرمان شود
ذات پاکت رحمت رحمان شود
همنشين روح باشي در ظهور
همنشين حور باشي در حضور
قطره تو لاف دريائي زند
روح پاکت دم ز دنيائي زند
قطره چون با بحر شد پاک آيد او
بلکه از افلاک چالاک آيد او
قطره پاکان به پاکان شد قرين
ثبت اين در مظهرم باشد يقين
جوهر و مظهر تو پير خويش دان
تابه بيني نور غيبي را عيان
صد هزاران عارف صاحب کمال
خود ورا خوانند اندر وقت حال
ميل ناحق کرده اي اي مدعي
در همه دينها شدستي خارجي
دين به اسلام نبي باشد درست
غير عشق او ز جان ما نرست
عشق او سوز دل عشاق شد
بر همه خلق جهان رزاق شد
من که از رزقش چشيدم ذره اي
از وجود من برآمد نعره اي
نعره من بين در اين مظهر تمام
از دل دريا برآمد جام جام
از دل مظهر هزاران چشمه خاست
چشمه اي از وي هزاران بحرها ست
هرکه مظهر را بداند سرور است
رفعتش را مردمان بالاتر است
ميل بالا هرکه دارد مرد ماست
جنت فردوس او را زير پاست
ميل بالا بهتر از پستي بود
عاشقي خود رستن از هستي بود
بين که عيسي ميل بالا کرده است
او چگونه بر فلک جا کرده است
همت پستت کند پست اي پسر
همت عاليت سازد همچو زر
رو تو چون شهباز پروازي بکن
رو تو با معشوق خود نازي بکن
تا به کي همچون کشف بيني تو تخم
عاقبت پوسيده گردي همچو تخم
تا به کي همچون کشف در تخم خويش
محو باشي و نيابي کام خويش
مال دنيا هست تخم و تو کشف
چشم داري تو بر او بهر خلف
تو کشف باشي و دنيا تخم تو
وز دو عالم روي آورده به او
تو گذر از تخم و از خود نيز هم
تا نماند در وجودت رنج و غم
گشت شه باز آن که او شهباز شد
سوي اصل خويشتن او باز شد