گه به يک لحظه کني عالم نگون
گه روان سازي به عالم جوي خون
گه جهان روشن کني از روي خود
گه سياهش مي کني از موي خود
گه تو جان آري و گه جان مي بري
گه تو شيخي را به صنعان مي بري
گه تو پيدا و گهي پنهان شوي
گه ميان اوليا سلطان شوي
گه تو چون عيسي بن مريم مي شوي
گاه ابراهيم ادهم مي شوي
گه به عين وامق و عذرا شوي
گه چو نجم الدين ما کبري شوي
گه همي گوئي نظام دين منم
گه فراز عرش عليين منم
گه تو دين جعفري داري به حق
گه تو بر عطار مي خواني سبق
گه به دوزخ اندر آري خلق را
گه دهي در جنت الفردوس جا
گه کني دشمن کسي را گاه دوست
حکم حکم تست و فرمان آن تست
گه به احمد راز گوئي در نهان
گه به حيدر کرده خود را عيان
گه تو با بي شبر و شبير را
گه به عابد داده اکسير را
گه به باقر بوده درجان چو روح
گه به صادق داده علم فتوح
گه به موسي مي نمائي تو لقا
گه دهي تو بر رضاي او رضا
گه تقي را با تقي ايمان دهي
گه به عسگر معني قرآن دهي
گه تو مهدي گردي و آيي برون
خلق را باشي به معني رهنمون
گه شوي جبريل و عزرائيل هم
گه تو اسرافيل و ميکائيل هم
گه تو پيدا و گهي پنهان شوي
گه ميان اوليا سلطان شوي
گه تو عالم را کني پر داد و عدل
گه يقيني را تو آري از دو عدل
گه به خود سازي يکي را آشنا
گه بخواني سوي خود بيگانه را
گه يکي را زاهد و ترسا کني
گه يکي را عارف و رعنا کني
هر چه گويم و آنچه آيد در صفت
از تو پيدا مي شود در هر صفت
اي ز وصفت لال گشته هر زبان
که بيان سازد که دارد حد آن
هر کسي خود آنچه بتوانست گفت
همچنان وصف تو ماند اندر نهفت
هر چه گفتم تو بدان من نيستم
ساکن ويرانه تن نيستم
هست اگر عطار را گفت نکو
او نگويد ديگري گويد بگو
هر چه گويد آنچه سازد او کند
خود نکو هر چه کند نيکو کند
در بيان خبر دادن از جلوه ظهور مولوي رومي قدس سره
عارفي واقف ز اصل هر علوم
بعد من پيدا شود گويد به روم
گر تو مست وحدتي زو گوش کن
جام عرفان را ز دستش نوش کن
او بنوشد او بپوشد از يقين
از کف سلطان معني شمس دين
از همان جامي که من نوشيده ام
وزهمان خرقه که من پوشيده ام
رهرو راه نبي او را بدان
پس ز احمق سر ما را کن نهان
جمله را از شرع سر پوشي بساز
تا نباشي از بيانش در گداز
هر که معني دان شود انسان شود
زنده جاويد از قرآن شود
هر که او در شرع محکم ايستاد
پيش او عيسي بن مريم ايستاد
رو شريعت را چو حيدر در جهان
تا تو گردي در طريقت راه دان
تو بدان معني قرآن في المثل
تو مکن بر قول هر مفتي عمل
مفتي و قاضي و عامي گمرهند
همچو مردار او فتاده در چه اند
پيش ايشان جاه باشد بس عزيز
خود نباشد در شريعت شان تميز
در ريا دارند علم شرع را
خود ندانستند اصل و فرع را
رو تو خود را با شريعت راست کن
تو گناهت را ز حق درخواست کن
در شريعت حيله و تزوير نيست
هر کسي اندر شريعت پير نيست
در شريعت در طريقت پير جوي
پير پر معني و پر تاثير جوي
پير آن را دان که دايم با خداست
با طريق مصطفي و مرتضي است
تو در آزار کسان کامل شدي
احتسابت را بسي مايل شدي
تو بيازاري دل درويش را
پيشه سازي ظلم هر بد کيش را
در شريعت رو تو کم آزار باش
در طريقت با سخاوت يارباش
اي چو خفاشان شب ناديده روز
چند سازم راه اخلاصت به روز
روگشا اين ديده معنيت را
تا ببيني نور حق را بي لقا
هر که بيند نور حق او نور شد
او به جنت همنشين حور شد
هر که کاري کرد مزدش هم رسيد
هر که نيکو گفت نيکو هم شنيد
هر که با انسان نشست انسان شود
او به قرآن آيت رحمن شود
در محبت کوش با مردان دين
تو محبت را ندانستي ز کين
تو به اهل الله داري کينه ها
در محبت کوش و کين را کن رها
چند از تعريض پرسي از لقا
چون ندانستي فنا را از بقا
طعن کم زن اي تو شيطان رجيم
تو لقا را دان چو رحمن رحيم
گر تو از قرآن نخواندي اي دغا
رو به قرآن خوان (فمن يرجولقا)
رو تو از خلقان گريزان شو چو من
تا تو را گردد بهشت اين جان و تن
رو به ايمان باش و در ايمان بمير
تا شود ايمانت آخر دستگير
گر تو ايمان خواهي از هستي گريز
خود تو جام نيستي بردار تيز
چون که جام نيستي برداشتي
تخم هستي را دگر ني کاشتي
رو به معني راه بردرکوي او
رو به سوي شاه خود چون جوي او
اي برادر راه ناداني مرو
خويشتن را پيش دانا کن گرو
اي برادر علم معني دانش است
ز آن تو را در کوي تقوي خواهش است
اي برادر رو به علم دين بکوش
جام عرفان از علوم دين بنوش
علم دين باشد چو باده پاک و صاف
هر مکدر را به او نبود مصاف
علم دين بخشد جهان را روشني
تو نديدي روشني در گلخني
گلخن دنيا مقام آمد تو را
کي ازين باده به جام آمد تو را
اي برادر در علوم دين بکوش
جام عرفان از علوم دين بنوش
گر تو ايمان خواهي از هستي گريز
جام هستي کرده مغرورت بريز
چون تو جام نيستي برداشتي
تخم هستي در درون کم کاشتي
زندگي کن تو به علم معرفت
زندگي را کم به خوردن کن صفت
زندگي از خورد حيوان يافته
زندگي از علم انسان يافته
علم حق خود علم صرف و نحو نيست
اين نداند هر که در حق محو نيست
علم ظاهر را بود درس و سبق
علم معني در دل افتد چو شفق
آن شفق از علم خورشيد ازل
گشته لايح هر کجا ديده محل
علم دينم حيدر کرار گفت
او مرا در لو کشف اسرار گفت
هر که دارد دين او علم آن او ست
نعمت جنت همه بر خوان او ست
هر که پيرو شد به او دين دار شد
در حقيقت واقف اسرار شد
هر که راه او رود ره يابد او
جاي در منزلگه شه يابد او
هر که با ما همره ست از ما بود
هر که بي ما باشد او رسوا بود
هر که ما را ديد او از ما بود
گفتن او ربنا الاعلي بود
هر که او قول نبي را گوش کرد
جام شرع از دين جعفر نوش کرد
من طريق جعفري دارم بياب
خوردم از ساقي کوثر اين شراب
چون که دين من تو را معلوم شد
بغض و کين من ز تو مفهوم شد
خود تو را ميراث باشد بغض و کين
زان که داري دين مروان لعين
اي منافق رافضي ما را مدان
زآن که ما داريم حب خاندان
هر که رفض من کند ملعون بود
همچو سگ دايم سرش در خون بود
هر که رفض من کند سگ زان بتر
جاي دارد عاقبت اندر سقر
عمر و قاضي چون مرا دشمن گرفت
مسخ گرديد وره گلخن گرفت
هر که ملعون گشت او شمري بود
بي شک او قاضي ابو عمروي بود
گفت سنيم من و تو رافضي
اي منافق چيست بر گو رافضي
او نه بد سني منافق بود او
چون برون از دين صادق بود او
هست رفض ار حب آل مصطفي
گر نباشي رافضي بر گو بيا
رو تو اي عطار از بي دين گريز
زآن که بي دين با تو باشد در ستيز
رو تو اي عطار راه شاه گير
زنده شو آن گه به راه شاه مير
هر که بيرون شد زره گمراه شد
همچو عمرو او رانده درگاه شد
روشناس اين مبدات را با معاد
تا که از معني شود روح تو شاد
جمله عالم گشت ويران يک زمان
تا شود مقصود او حاصل در آن
صد هزاران جان طفيل انبيا
صد هزاران دل نثار اوليا
رو بدان کين ظاهر و باطن که بود
چون به ناداني بميري زآن چه سود
سود از اينجا بر که آنجا غم خوري
چون نداري معرفت حسرت بري
در نصيحت به ترغيب دين و آئين نبي ، و ترک دنيا و ميل به عقبي
چون بيابي سر او را بر ملا
خود بميري در ميان اين بلا
اي تو از اسلام رفته خود برون
خويشتن را کرده از دنيا زبون
همچو شيطان عاق گشتي اي دني
اندر اين دنيا تو کمتر از زني
مرد آن دان کو به دين مصطفاست
پيروي شاه مير اولياست
مرد آن دان کو به راه شاه رفت
زين جهان او با دل آگاه رفت
مرد آن دان کو ز دنيا برگذشت
در دل او ميلي از دنيا نگشت
مرد آن دان کز تولا دم زند
وز تبرا عالمي بر هم زند
مرد آن دان کو درين ره سر نهاد
تاج شاهي بر سر قيصر نهاد
مرد آن دان کو ز خود آگاه رفت
تا چو عيسي سوي الا الله رفت
مرد آن دان کو به حق بينا شود
او ز نطق نور حق گويا شود
مرد آن دان کو درين ره نور ديد
او درون بحر خود منصور ديد
مرد آن دان کوبه حق واصل شود
اين مراتب خود در و حاصل شود
مرد آن را دان که او از سر گذشت
از جهان خواجه قنبر گذشت
هر که او از فکر دنيا دور رفت
همچو موسي در مقام طور رفت
مرد آن دان کو فناي خويش ديد
بعد از آن نور بقاي خويش ديد
مرد آن دان کز جهان بيزار شد
رو به سوي کوچه عطار شد
مرد آن دان کو به دين جعفر است
يا چو سلمان برطريق حيدر است
مرد آن دان کو به من يکرنگ شد
نه ز دو رنگي به من در جنگ شد
مرد آن دان کو به دانا شد قرين
يا به جوهر ذات من شد همنشين
مرد آن دان کز جهان بيزار شد
بعد از آن در کوچه اسرار شد
مرد آن دان کو ز مروان روي تافت
او به سوي خواجه قنبر شتافت
مرد آن دان کو بدين گويا شود
يا به نور بوذري بينا شود
مرد آن دان کو زند منصور وار
نعره اسرار ني درپاي دار
مرد آن دان کو چو عطار اين زمان
سازد او اسرار پنهاني عيان
دين عباسي چو کردند آشکار
خلق بگرفتند اندر وي قرار
من طريق شرع پنهان داشتم
ظاهر خود را چو ايشان داشتم
باطن من بر طريق شاه بود
ظاهرم بر دين عباسي نمود
بعد از آن گفتم که اي عطار حيف
کز جهان رفتي تو بي گفتار حيف
گفتم اين مظهر که تا اهل يقين
خود بگويندم که ره بر ده به دين
مومنان منکر نباشندي مرا
خود دعا گويند ما را بر ملا
بر من اين جمعي زره دانان دين
چون دعا خوانند و گويند آئين
راه حق اين است گفتم با تو من
اندر اين ره گيراي مسکين وطن
دو وطن باشد بر اهل کمال
اين سخن را گفته اند ارباب حال
يک وطن عشاق را باشد الاه
خود محقق گيرد اندر وي پناه
يک وطن ديگر به پيش اهل شرع
هست جنت اين دو باشد اصل وفرع
گر تو در دين نبي پي برده
جانب معبود رو آورده
اول از هستي خود بگذشته
در طلب با خون دل آغشته
در مقام نيستي پي برده
خويش را ذاتي عجب نشمرده
رفته بيرون تو ز پندار و غرور
نيستي از خودستائي بي حضور
گشته تو با موحد همنشين
بر تو گردد کشف اسرار يقين
خود تو باشي مصحف آيات غيب
جلوه گر گردي تو در مرآت غيب
خود ميان عاشقان معشوق وار
تو در آيي تا بري صبر و قرار
خوش درآيي در بهشت اوليا
خوش به بيني موسي خود را لقا
چون بميري تو ز خود در اين زمان
خوش به بيني منزل خود را عيان
بعد از آن گوئي تو با صد ذوق و حال
بيخودانه يا کريم لايزال