بچه رو بجلوه آيد طلب نيازمندان
نه دل نياز خرم نه لب اميد خندان
گله از تهي کمندي نه روا بود همين بس
که غزال ما نيفتد بکمند صيد بندان
چکند زبون شکاري بچنين شکار گاهي
که خم کمند بوسد لب عنبرين کمندان
چه گمان باطلست اين که بود عزيز صيدي
که بعجز بسته گردد بکمند صيدبندان
بکرشمه بنازم که زباد دامن او
زده موج زهر آفت بگلوي نوشخندان
چه دل ست آه ازان دل که ز حسن و عشق دروي
نه علامتي ز ناخن نه جراحتي زدندان
نه چنان بتاز عرفي که رود عنان زدستت
توهم اين حديث ميگو بسبک عنان سمندان