نشسته بر سر گنج و بفقر مشهورم
نهفته در ته دامن چراغ و بي نورم
مسيح تا دم آخر فسون دميد و هنوز
بصد جراحت روز نخست رنجورم
چنان بخواهش ديدار رفته ام شب وصل
که شوق هم بتفاضا نديده در طورم
گمان مبر که دلم را توان تسلي داد
که نا اميد ترا ز زخمهاي نا سورم
مکن بصورت ديوار نسبتم عرفي
که من کتابه ديوار بيت معمورم