تا کي دهم بدست تماشا زمام چشم
فالي زنم که گريه برآيد بنام چشم
اي گريه بي مضايقه از در درا که من
هر دم بخون دل بنويسم سلام چشم
زان طفل اشک من همه خون شد که اوفتاد
دوش از دريچه دل و امشب زبام چشم
از بس که حيرت آمد و بيگانگي فزود
امشب خيال دوست نگرديد رام چشم
صد نوحه هست بر لب و نسپرده راه گوش
صد گريه هست در دل و نشنيده نام چشم
عرفي فسرده چون نبود مجلسم که باز
خاليست شيشه دل و خشکست جام چشم