وه که يار از گفتگو هرکز نيايد مطلبم
بس که موج خون دل در رعشه ميگيرد شبم
چشمه نورم ولي در نور عصيان موج زن
آفتابم، آفتاب سايه پرورد شبم
طفلم اما آگهم کز خون دل پرورده اند
آن شجر کز وي تراشيدند لوح مکتبم
مژده باد اي زايران بت که عشق آباد کرد
سومناتي در دل و خمخانه در مشربم
گاه زناري حمايل گاه تسبيحي بدست
تا شود روشن که من ديوانه بي مذهبم
برهمن حاشا که افشاند بدير از ياصنم
آنچه دل در کعبه ميريزد زيارب ياربم
عرفي از کج بازي سياره آسودم که دوش
آتش دل شعله زد در خانمان کوکبم