چولاله گون شوي از باده در چمن مستم
چو مشک بيز کني طره در ختن مستم
دل برهمنم از سايه صنم داغم
دماغ بلبلم از نکهت چمن مستم
نه شکل سبحه شناسم نه صورت محراب
زفکر دار و ز انديشه رسن مستم
مگو که خرقه زنار پوش پاره مکن
که تيز دستم و از جام برهمن مستم
در معامله دربند ، مي فروش ، که من
حريف عشقم و از جام خويشتن مستم
حيات و مرگ من اي خضر عشق پروردست
نه در لباس تو مستم که در کفن مستم
ز بزم دوست که گويد که از قدح نوشان
تهي پياله تر از من نبود و من مستم
بناله تيشه فرهاد گويد اين دستان
که از حلاوت بازوي کوهکن مستم
بهشتيان چه شناسند مستيم عرفي
نه از شراب طهور از مي سخن مستم