تنها نشين گوشه ميخانه خوديم
گنج غميم و در دل ويرانه خوديم
لب تر نکرده ايم زجام و سبوي کس
جاويد مست جرعه و پيمانه خوديم
با غم نشسته ايم بتدبير قتل خويش
ما آشناي دشمن و بيگانه خوديم
بس در گشوده ايم چه دشمن چه دوست را
ما قفل بيگشاد در خانه خوديم
شيرين نکرده ايم لب از گفتگوي کس
لبها بزهر شيشه افسانه خوديم
گاهي فريب توبه و گاهي فساد زرق
بازيچه طبيعت طفلانه خوديم
غيرت روانداشت که برقع برافکنيم
تا جمله بنگرند که جانانه خوديم
عرفي برو تهيه افسون مکن که ما
صيد فريب دام خود و دانه خوديم