نيشي گرفته سينه خود ريش ميکنم
تا هست فرصتم ادب خويش ميکنم
ناياب گوهريست مرادم وگرنه من
در يوزه از توانگر و درويش ميکنم
منصوبه چيده عشق و مرا پيش خوانده است
من هم پياده بعبث پيش ميکنم
بيهوده رفتنم ز فروماندگي بهست
تا خضر نيست رهبري خويش ميکنم
دانم که چيست چاره دردم ز اضطراب
آزار عقل مصلحت انديش ميکنم
عرفي اگر زکاوش دل مانده ام چه باک
ناخن ز کار شد طلب نيش ميکنم