صد مهر مينهم بلب گفتگوي دل
تاگرد غم بشکوه نچيند ز روي دل
دامن بسلسيبيل نيالايد آنکه او
در چشمه سار درد کند شست و شوي دل
اي کفر و دين حلال کنيدم که ميبرم
اينک زدير وکعبه سلامي بکوي دل
بگداختيم مرهم و الماس ريختيم
آن بر مزار راحت و اين بر گلوي دل
گم شد بکوي عشق دلم کوچراغ حسن
تا آفتاب عقل کند جستجوي دل
تا چند عمر در غم انديشه بگذرد
بر داشتيم دست غم از آرزوي دل
با صد غم آشناست دلم دست ازوبدار
ترسم غمي عنان تو گيرد ببوي دل
بر عافيت چه ناز کنم گر بر آورد
دلرا بعادت غم و غم را بجوي دل
عرفي بيک دو جرعه غم بيخودي نمود
هرگز نخورده بود شراب سبوي دل