چو تير از دل کشد کو شربتي از لعل خندانش
که باهوش آيم و درسينه دزدم نيش پيکانش
بدامن چشمم از خوناب حسرت پاک ميسازد
ولي خون گريه کن گويد تبسمهاي پنهانش
بزجري کشته آن غمزه گرديدم که از خجلت
شهادت نامه ها شستند در کوثر شهيدانش
چه منتها که بر خوبان نهد در پرسش محشر
چو ناحق کشتگان خويشرا بينند حيرانش
بگاه خواب سربر زانوي خسرو نهد شيرين
وليکن آستين کوهکن باشد مگس رانش
حريم دل بود منزلگه جانان ولي عارف
دلش در کعبه وهمسايه ديرست ايمانش
چه دردي داشت عرفي از گريبان چاک ناکردن
دمي کز طعنه سالم داشتم چاک گريبانش