از ياد داده ام روش مهر و کين خويش
نسيان نشانده ام به يسارويمين خويش
رفتم به بت شکستن وهنگام بازگشت
با برهمن گذاشتم از ننگ دين خويش
دردا که رفت فرصت ودهقان طينتم
هردم گياه رفت در آب وزمين خويش
نه بزم آسمان ويکي ذره در سماع
آنهم بکام دل نفشاند آستين خويش
خواهي که عيبهاي تو روشن شود ترا
يکدم منافقانه نشين در کمين خويش
من بنده شهادتم اينک نگاشتم
هم بر مزار عرفي وهم بزنگين خويش